یک روز در سفر
در اتاق را باز کرد و چمدان کوچک خاکستری رنگش را بر روی زمین گذاشت.
برای یک روز به یک شهر ساحلی آمده بود تا دور از هیاهوی زندگی روزمره، از سکوت و تنهایی و دیدن طبیعت و فکر کردن به تمام چیزهایی که برایش خوشایند بود لذت ببرد.
نگاهی به اطراف انداخت. اتاقی تمیز و روشن بود. تختی در وسط آن قرار داشت که روتختی آبی روشن خوشرنگ و طرحداری بر روی آن کشیده شده بود که اجزاء تخت را به شیوه ای هنرمندانه در خود جای داده بود.
گوشه ای از اتاق، میزی چوبی قرار داشت که آینه ای بزرگ با قابی طلایی رنگ بر روی آن نشسته بود و بدون هیچ توجهی به تماشاچی خود، مشغول نمایش صامت فضای مقابل خود بود.
یک صندلی راحتی و یک میز گرد سفید، در قسمتی از اتاق قرار داشت که سرویس چایی با فنجان و قوری چینی سفیدی که شکوفههای صورتی رنگش، او را به یاد هایکوهای ژاپنی میانداخت، برای نوشیدن یک چای داغ او را به هوس انداخت.
قبل از آن که بقیه ی اشیاء آن اتاق، موفق شوند تا در مسابقه ی دوختن نگاه او به خود، بر هم پیشی بگیرند؛ پنجره ی بزرگ و روشنی در انتهای اتاق، که پرده ای سفید درخشش نور خورشید را که به درون میتابید، نقره فام کرده بود؛ توجهش را جلب کرد و به سوی خود کشاند.
به سمت پنجره رفت. پنجره را باز کرد. ایستاد و به بیرون خیره شد. بوی لذتبخشی به مشامش خورد.
یادش آمد که گران ترین اتاق آن هتل گران را فقط برای یک روز، رزرو کرده بود تا همین منظره را، تا وقتی که در اتاق بود، از پنجره ببیند و در آن غرق شود: دریا!
به دوردستها، آنجایی که گویی دریا و آسمان، دست در دست هم در افق قدم میزدند؛ خیره شد و خود را کنار آن دو، جایی که آن دو آبی کم رنگ و پررنگ به هم میپیوستند، حس کرد.
حرفهای شان را میشنید. دریا از ستارههای دریایی زیبای خود تعریف میکرد و از ماهیهایی سخن میگفت که همیشه در آبهای نرم و خنکش شنا میکردند و آن قدر زیاد و مختلف بودند که هنوز نتوانسته بود تک تک شان را به اسم بشناسد. و آسمان از ابرهای پنبه ای سفید خود تعریف میکرد و از پرندههایی حرف میزد که با پرواز نرم شان، نوازشش میکردند و او تک تک شان را به اسم میشناخت و به اسم، صدای شان میکرد.
قبل از این که بتواند بقیه ی حرفهای آن دو را بشنود و بفهمد که دریا و آسمان وقتی در دوردستها دور از دسترس آدمها، با هم قدم میزنند، دیگر از چه چیزهای جالبی در زندگی شان برای هم تعریف میکنند؛ صدای زنگی، او را با نارضایتی از دوردست به درون اتاق کشاند.
صدای زنگ تلفنش بود و پیامیاز طرف یک دوست. پیام را خواند و گوشی را بر روی تخت انداخت. روی تخت دراز کشید. چشمهایش را بست و دوباره باز کرد. همان طور که بر روی روتختی آبی طرحدار آن تخت دراز کشیده بود، به طرف پنجره چرخید تا دوباره آسمان و دریای آبی را از پشت پنجره ببیند، اما این بار دیگر فقط آن دو را میدید، اما حرفهای شان را نمیشنید.
تلفنش را برداشت تا به دوستی که پیام فرستاده بود زنگ بزند و به او بگوید که کجاست. به جای بوق تلفن، صدای آهنگ سوزناکی را شنید که با شنیدنش تمام غمهای زندگیش از جلوی چشمانش رژه رفتند. اما شانس آورد که قبل از اینکه اشکهایش یکی یکی جاری شوند، با جواب ندادن آن دوست، درست در نیمه ی جمله ی خواننده ی آن ترانه، صدا قطع شد. تا به حال از تمام شدن ناگهانی یک آهنگ، اینقدر خوشحال نشده بود.
شماره ی دوست دیگری را گرفت تا با او کمیصحبت کند و حس فوق العاده ی خود را از بودن در آن مکان زیبا به او بگوید. این بار آهنگ شادی به جای بوق تلفن، آنقدر او را به وجد آورد که یک لحظه خود را در یک بزم شادی تصور کرد. حتی آدمهایی را در آن وسط میدید که در حال انجام حرکات موزون بودند. کم مانده بود تا خودش هم برود تا به آنها بپیوندد، اما این بزم شاد هم ناگهان با آخرین بوق بدون پاسخ، به پایان رسید و او را بر جای خود نشاند.
با خود گفت انگار وظیفه ی آن دو – با آهنگهایی که برای گوشیهای شان گذاشته اند – فقط غمگین کردن و شاد کردن آدمهایی است که به آنها زنگ میزنند.
تصمیم گرفت برای آنها پیامیبفرستد و لذتش را از بودن در آن مکان زیبا با آنها در میان بگذارد. به تازگی گوشی اش را عوض کرده بود و برنامه ای به نام وایبر در آن نصب کرده بود و هنوز کاملا به آن آشنایی نداشت. در میان شمارههایش گَشتی زد تا آن دو دوست را از میان انبوه شمارههایی که در گوشی خود داشت پیدا کند.
برای لحظاتی در جای خود خشکش زد. عکسهایی را در لیست گوشی اش میدید که تا به حال ندیده بود و نمیشناخت و با خود فریاد زد: این آدمها کیستند و در گوشی من چه میکنند؟
آدمهایی با سبیل کلفت. آدمهایی با محاسن سفید. آدمهایی با چهره ی خوش اخلاق. آدمهایی با چهره ی عبوس …
کم کم به یاد آورد. این یکی همان است که ماشینش را گاهی به تعمیرگاه او میبرد. آن یکی آن کارمند بانکی است که روزی در آن بانک، ضامن کسی برای وام شده بود. آن یکی همان است که یک بار ماشینش در پارکینگی، جلوی ماشین او پارک شده بود و نمیتوانست حرکت کند و مجبور شده بود تا به شماره تلفنی که بر روی کاغذی در پشت شیشه ی آن ماشین گذاشته بود، زنگ بزند تا صاحبش بیاید و ماشینش را جابجا کند. آن یکی …
شمارهها را رها کرد و سراغ آلبوم عکس گوشی خود، آن جا که مربوط به عکسهای کاربران این برنامه بود رفت. حالا مشتاق شده بود تا عکسهای بیشتری از آدمهایی که میشناخت، یا کمتر میشناخت یا اصلا نمیشناخت ببیند. از دیدن عکسها هم شوکه شده بود و هم خنده اش گرفته بود.
گاه تنها از یک آدم، چندین عکس در وضعیتهای مختلف وجود داشت. در طبیعت سبز، در گوشه ای از خانه، با عینک، بدون عینک، با خنده ای گشاده، با لبخندی ملیح، با چهره ای جدی، با چشمانی متفکر، با حالتی خجالتی، نیم رخ، تمام رخ، رنگی، سیاه و سفید، به تنهایی، در کنار آدمیدیگر، با تمام مناظر اطراف، با حذف تمام مناظر اطراف و …
متوجه شد که بسیاری از آن عکسها هم مربوط به آدمهایی بود که اصلا نمیشناخت و دوستی یا آشنایی بدون کارت دعوت، او را با خود به مهمانی مجازی گروه آنها برده بود و مجبور شده بود بزم زنگهای پی در پی شان در آن مهمانی را با گزینه ای بیصدا کند و نفس راحتی بکشد.
کسانی هم بودند که عکس نوزاد، یا بچههای شان را گذاشته بودند و اگر مربوط به کسی آشنا بود، حالا میتوانست بفهمد که او الان چند بچه دارد یا بچههایش چه شکلی هستند. مشغول این شد که تشخیص بدهد کدامیک از آنها، بچههایشان شبیه خودشان است و به خودشان رفته و کدامیک نه.
کسانی هم بودند که خود را با عکسهایی از گل و شیرینی و کیک و درخت و سیم خاردار و بادکنک یا شعری حکیمانه معرفی کرده بودند.
از این کشف جدید هیجان زده شده بود و از دیدن بعضی از این عکسها خوشحال بود. بعضی از دوستانش را برای مدتها ندیده بود و دلش تنگ شده بود و حالا میدید که در طول این سالها چقدر تغییر کرده اند یا اصلا تکان نخورده اند.
با خود فکر کرد که میتواند از عکسهای یک دوست ، در گوشی اش، آلبوم عکسی درست کند و برای تولدش به او هدیه کند.
چیز دیگری را هم کشف کرده بود. حالا میفهمید که چرا حافظه ی گوشی اش مرتب پیغام میداد و دیگر جایی برای عکسهایی که خودش میخواست با گوشی اش بیندازد، نداشت.
گوشی را دوباره بر روی تخت انداخت. چشمهای خسته اش را بست و نفهمید کی بود که به خواب رفت.
دیگر موقع رفتن رسیده بود. به طرف پنجره رفت. دقایقی به دریا خیره شد. پنجره را بست و به خود قول داد که به زودی دوباره به آنجا برگردد.
اما این بار بدون گوشی تلفن!
در اتاق را بست و چمدان کوچک خاکستری رنگش را از روی زمین برداشت …
مطمئنا شما انتظار ندارید که از همه ی داستانهایتان تعریف شود؟!
کاش داستانت تا آنجایی که زنگ تلفن به صدا درمیآمد تمام شده بود و همچنان در دوردست در سایش عاشقانه ی گفتگوی دریا و آسمان تمام شده بود …
ممنون که این داستان رو هم خوندید. البته که نه.
آخه میدونید. تم و کنایه ی اصلی داستان، موضوع تلفن و پیامکها و شلوغیهای این روزهای ما با این نرم افزارهای پیام رسان بود. بقیه ی موارد، به مانندِ بستری نرم و زیبا بود که بتونه تم داستان رو در بر بگیره… ولی قبول دارم که داستان، آدم رو از فضای زیبا و آرامبخشش، یکدفعه به فضای متفاوتی میکشونه. انگار یه جور شوک ایجاد میشه. کاملا قبول دارم. سعی میکنم در قصههای دیگه به این موضوع بیشتر توجه کنم. اگر چه باور کنید در نوشتن داستانهای کوتاه، تا حدودی سخته که بتونی با به کار بردن حداقل کلمات، بهترین استایل قصه نویسی رو رعایت کنی و داستان رو به شکلی منطقی به انتها برسونی.
ولی خیلی ممنونم که منو بیشتر متوجه این موضوع کردید. 🙂
خواهش میکنم.
مطمئنا خودتون بهتر میدونید که داستان کوتاه یعنی چی. با اینجال میخوام این موضوع رو بگم که وظیفه ی داستان کوتاه درست مثل همین پنجره ی زیبایی هستش که شما در این داستان کوتاهتون بهش اشاره کردین.
داستان کوتاه باید کوچک، زیبا و “عمیق” باشد.
بطور مثال شما در اینجا تم و مایه ی این داستانتون تلفن همراه و پیامک و شبکههای اجتماعی بوده. بنظر من شما میتونستید یک ارتباط خفیف و ایهام واری بین شلوغیهای این روزها و پایین آمدن مطالعه ی کتابها و رمانها داشته باشید و از این طریق داستان کوتاه رو نسخه ای مناسب برای این روزهای شلوغ معرفی کنید. حتی در لایه ی سوم داستانتون میتونستید به این مسئله اشاره کنید که آرامش این روزهای ما، نگاه ما به زیباییهای ناب طبیعت (حتی یک برگ افتاده از درخت پاییزی که بر سرمان میافتد، یا کلاغی که مثل آدمها دستهایش را به پشت خود برده باشد و در حال فکر باشد)، سفرهایی که امروزه با دنیای دیجیتال داریم و دیگر به شیرینی گذشته نیست، ارتباطات مصنوعی ای که امروزه داریم … همه و همه خلاصه شده اند در این ارتباطات مصنوعی اجتماعی و موبایلی این روزها.
شاید آنتوان چخوف و امثالهم میدانستند که روزی فرا میرسد که لذت تورق کتاب در بین انسانها کم کم رو به فراموشی میرود و ازینرو آن داستانهای کوتاه زیبا را برای انسان سریع و عجول و ناآرام این روزها گفته اند.
اگر چه شما در پایان داستان اشاره ی کوتاهی به این مسئله داشته اید آنجا که نوشته اید” بزودی به آنجا برگردد، اما این بار بدون گوشی تلفن!” اما بنظر میرسد شما میخواسته اید داستان را جمع کنید.
دریچه ای که داستان کوتاه به روی آدمیدر این روزها میگشاید بسیار زیباست… درست مثل دریچه ای که به روی یک دسته پرنده ی مهاجر در حال پرواز، وقتی که از تنگه ای عبور میکنند و بر فراز یک دریاچه ی زیبا میرسند.
متأسفم که کمینقادانه برخورد کردم. با آنکه میدانم از آن تاریخی که این داستان را نوشته اید تا به امروز تغییرات و رشد بالاتری داشته اید. اما بنظر من اجازه بدهید غلیان و جوشش نوشتن در شما به درجه ای از فواره شدن برسد و بعد دست به قلم شوید.
در ضمن شما بسیار قلم روانی دارید و این مسئله واقعا قابل تحسینه.
مچکرم.
واقعا ممنونم از لطف تون.
اینکه وقت میذارید و این قصهها رو میخونید و نظرتون رو در موردشون بهم میگید، برام خیلی ارزشمنده. حتما سعی میکنم توصیههای خوب شما رو مدنظر داشته باشم.
میدونید… من خودم رو کلاً در داستان نویسی صفر میدونم. شاید هم زیر صفر. اما امیدوارم بتونم کم کم با تمرین و آگاهی هرچه بیشتر، شیوه و تُن و استایل درستی که مختص خودم باشه رو پیدا کنم و طوری بنویسم که هم خودم از نوشتن و خوندنشون بیشتر لذت ببرم و هم خوانندههای خوب داستانهام.
اما کلاً داستان نویسی رو یه کار خیلی مهیج و دوست داشتنی دیدم. خیلی لذتبخشه که بتونی شخصیتهایی رو خلق کنی و به جایی ببری که دلت میخواد یا باید برن. یا بتونی افکارت رو از طریق یک داستان جاری کنی.
کلاً هر چی بیشتر پیش میرم، بیشتر بهش علاقمند میشم.
امیدوارم یه روز برسه که به جایی که خودم دلم میخواد برسم و اونوقت به قصههایی که توی این زمان نوشتم حسابی بخندم و بگم عجب ابتدایی بودن! 😉
بازم از نظر لطفتون ممنونم و … یه چیزی رو میدونستید؟ اینکه از خواننده ی خوب قصههام بشنوم که: “بسیار قلم روانی دارید”، این چقدر برام خوشحال کننده و دلگرم کننده است…؟:)
سلام شهرزادجانم
خیلی قشنگ بود.
تعریفی که از دریا و آسمون کردی خیلی قشنگ بود. من یه عکسی دارم که دقیقا جایی که آسمون و دریا بهم میرسند رو نشون میده. خودم گرفتمش.;) کاش اینجا میشد برات بذارمش. ایمیل میکنم تا ببینی.
کاش بیای شمال. میبرمت دریا. اصلا گوشیت رو هم نمیبریم. خوبه؟؟:)))
میبوسمت.
به امید دیدار
سلام عزیزم. ممنون. لطف داری. خوشحالم که دوستش داشتی.
آزاده جون. خیلی خوبه. دوست دارم عکست رو ببینم و خوشحال میشم برام ایمیلش کنی.
انشاله اگه اومدم شمال، با هم میریم لب دریا، و همینطور جنگل. و انشاله که اونموقع بارون هم بباره. 🙂
گوشیم رو . . یعنی میگی نیارم …؟؛) … باشه نمیارمش که حداکثر استفاده رو از طبیعت زیبا ببرم.:)
البته آزاده جون. اون شخصیت داستان، من نبودماا… یه آدم خیالی بود توی ذهنم. تازه مذکر هم بود تو تصورم.:) …
تازه من که گوشی رو اونطوری نمیندازم روی تخت. محترمانه میذارمش روی میز. ؛)
عزیزم. ممنونم که برام نوشتی و به امید دیدار… :*