یکی بود، یکی نبود.
غیر از خدا هیچکس نبود.
شهر کوچکی در گوشه ای از دنیا بود که تنها ۱۰ نفر سکنه داشت.
الته یک کدخدا هم داشت.
آن شهر کوچک، شهر اعداد نام داشت و اسامیده سکنه ی آن که همیشه در خوشی و آرامش و دوستی در کنار هم زندگی میکردند، عبارت بودند از:
صفر، یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نُه.
یک شب، کدخدای شهر، تمام این ده نفر را به جلسه ای فوری و اضطراری فرا خواند و از آنها خواست تا برای پیش آمدی مهم، گرد هم آیند.
همه یک به یک آمدند.
قبل از شروع صحبتهای کدخدا، آن ده نفر که تا حدود زیادی میتوانستند موضوع مهم جلسه را حدس بزنند؛ در گوش یکدیگر، پچ پچ میکردند و آرام از هم میپرسیدند:
“یعنی این بار، ماموریت ویژه به عهده ی کدام یک از ما گذاشته خواهد شد؟”
کدخدا همه را به سکوت دعوت کرد و لب به سخن گشود:
“دوستان عزیز من.
از شما ممنونم که به سنت هر سال، به دعوت من پاسخ گفتید و در این جلسه ی مهم حضور یافتید.
باید به اطلاع شما برسانم که تا یکی دو روز دیگر، ماموریت ویژه ی «پنج»ِ عزیز، به پایان خواهد رسید و جای خود را به «شش»ِ عزیز خواهد سپرد.”
همه ی نه نفر دیگر، بی درنگ به شش نگاه کردند و به او لبخند زدند.
کدخدا ادامه داد:
“اگر چه ماموریت ویژه ی پنج عزیز تا ساعاتی دیگر به پایان میرسد، اما همانطور که میدانید، او هم مانند همه ی شما، هیچگاه به مرخصی نخواهد رفت و در انجام بسیاری از امورِ آدمها، همچنان در کنار دوستانش باقی خواهد ماند.”
بعد رو به پنج کرد و گفت:
“پنج عزیز.
حال، چند لحظه ای روی صحبتم با توست.
تو یک سال تمام، به طور خاص، در کنار دوستانت: یک و سه و نه، قرار گرفتی و تا ساعاتی دیگر، ماموریت ویژه ی تو به پایان خواهد رسید.
به خاطر تمام ثانیهها و دقایق و ساعات و روزها و هفتهها و ماههایی که پشت سر نهادی، به تو خسته نباشی میگویم.
در زمان ماموریت تو، اتفاقها و رویدادهای تلخ و شیرین بسیاری در سراسر این گیتی پهناور به وقوع پیوست.
کودکان زیادی پا به این دنیا نهادند و آدمهای زیادی از این دنیا رخت بر بستند.
بسیاری جنگها و نبردها و دشمنیها در میان آدمیان به وقوع پیوست یا همچنان از گذشته، ادامه پیدا کرد.
البته در بسیاری از نقاط دنیا هم، شاهد صلح و آرامش و شادیهاو دوستیهای زیادی بودیم.
کوتاه سخن اینکه در زمان ماموریت ویژه ی تو؛ دنیا، هم شادیها و هم رنجهای زیادی را تجربه کرد.
و حال به واپسین ساعات ماموریت تو رسیده ایم.
اما آنچه مرا کمیآزرده میکند، نامهربانیهایی است که بخاطر دردها و رنجهایی که در زمان ماموریت ویژه ی تو، در نقاطی از دنیا به وقوع پیوست؛ به تو روا داشتند.
میخواهم بگویم که تو، ای پنجِ زیبا، به خاطر هیچکدام از آنها، شایسته ی ملامت نیستی.
تو در دردها و رنجهایی که در زمان ماموریت تو، به ناگزیر، برای انسانها پیش آمد؛ هیچ گناه و تقصیری نداشتی.
بسیاری از آنها، شاید دست تقدیر بود و البته بسیاری دیگر، شاید به دلیل بی احتیاطیها، سهل انگاریها یا ستمهایی که گاه خود آدمیان، در حق خود یا در حق دیگران روا داشتند و میدارند.
تو آنقدر زیبا و دوست داشتنی هستی که حتی وارونه ی تو هم آنچنان شکلی زیبا دارد که آن را «قلب» نامیده اند و در سینه ی هر آدمیجای گرفته تا محلی برای عشق ورزیدن و دوست داشتن باشد.
من دستت را به گرمیمیفشارم و در انجام کارها و ماموریتهای ساده تر و همیشگی ای که در پایان ماموریت ویژه ی خود همچنان در پیشِ رو داری، برایت آرزوی موفقیت میکنم.”
پنج، لبخند زد.
دست کدخدا را فشرد و قطره ی اشکی که در کنار چشمش میدرخشید، لغزید و گونه اش را خیس کرد.
بعد، کدخدا چند قدم پیش آمد، رو به «شش» کرد و با لبخندی گفت:
“و اما تو ای شش عزیز.
ماموریت ویژه ی تو تا ساعاتی دیگر در کنار یک، سه و نه عزیز؛ شروع خواهد شد.
تو قبلاً مثل تمام دوستان ات، در طول تاریخ، این ماموریتِ ویژه را بارها و بارها تجربه کرده ای.
پس میدانم که نیازی نیست بیشتر در مورد آن، برایت بگویم.
تنها، دست تو را هم به گرمیمیفشارم و آرزو میکنم که در زمان ماموریت ویژه ی تو؛ آدمیان، دردها و رنجهای خودساخته و دیگرساخته ی بسیار کمتری را تجربه کنند و سلامتی و عشق و شور و شوق و شادی و نشاط و ثروت و موفقیت و دوستی و صلح و آرامش و معرفت و دانش و آگاهی و رشد را با تو، و در زمان ماموریت ویژه ی تو، بیش از پیش؛ تجربه و لمس و حس کنند.”
با تمام شدن حرفهای کدخدا؛ صفر و یک و دو سه و چهار و هفت و هشت و نه، یکی یکی با او و با پنج و با شش دست دادند و با لبخندهای مهربانشان به پنج، خسته نباشی گفتند و برای شش، آرزوی موفقیت کردند و مثل همیشه به سراغ کارهای دائمیخود رفتند.
و شش، مصمم تر از همیشه، در کنار تمام کارهای دیگری که بر عهده داشت؛ با یک دنیا امید و دلگرمیبه آرزوهای زیبای کدخدا، خود را برای ماموریت ویژه ی یکساله ای که بر عهده اش نهاده شده بود، آماده کرد.