دوست خوبم سینا شهبازی، در کامنتی که برای من در پست استراتژی ای به نامِ ول کردن – ایده ای از ست گادین، گذاشت، در قسمتهایی از صحبتهاش، به نکته ای اشاره کرد.
وقتی داشتم بهش جواب میدادم، حس کردم داره خیلی طولانی میشه و تصمیم گرفتم این قسمت از جواب رو در پست جداگانه ای بنویسم.
سینای عزیز، به کامنتی از من در پستی از روزنوشتههای محمدرضای عزیز با عنوان “لحظه نگار: تصاویر جلسه هماهنگی برای گردهمایی ۲۶ مرداد” اشاره کرده بود که من در کامنتم در اونجا نوشته بودم:
[su_quote]دروغ چرا؟ … تا قبر، آ… آ… آ… : «حسودیم شد» 🙂
پی نوشت: با آرزوی موفقیت برای بچهها، و به امید دیدار همه ی دوستان در گردهمایی ۲۶ مرداد:)[/su_quote]
و سینا در بخشی از کامنت خود، نوشته بود:
[su_quote]میخواستم بگم در مورد کامنتت راجع به گردهمایی بچّهها دور هم، من هم یه لحظه اون حسِ تو را تجربه کردم. بعدش سریع خودم را گول زدم و مثل تو جرأت اعتراف را نداشتم. [/su_quote]
و جوابی که دلم میخواد برای او بنویسم این هست:
شاید اصلاً کامنت سینا، بهانه ای خوب برای من شد که اندکی در این مورد، حرف دلم را بنویسم.
*****
سینا جان.
اینکه گفتی “در مورد کامنتت راجع به گردهمایی بچّهها دور هم، من هم یه لحظه اون حسِ تو را تجربه کردم. بعدش سریع خودم را گول زدم و مثل تو جرأت اعتراف را نداشتم.”، باید بگم:
آره، من جرات اعتراف اینکه حسودیم شد رو داشتم.:)
اما دلم میخواد بگم جنس حسودی من، شاید مختص به روحیات و احساسات و دغدغههای شخصیِ خودم باشه و ممکنه با جنس حسودیهای دیگه فرق بکنه.
میدونی. یکی از مهمترین دلیل حسودیِ من، شاید این بود که همیشه دلم میخواست بعد از اینهمه حضور دیجیتالی که توی متمم داشتم، یه کم هم متمم رو به شکل فیزیکی لمس کنم و به قول این متنهای ادبی، “خونی تازه در رگهای متممیبودنم جاری شود!” 🙂
اما در کل، من هیچوقت، هیچ چیزی رو به صورت مطلق بهش نگاه نمیکنم.
به نظر من همه چیز نسبی هست و مهم تر از اون همه چیز به زاویه ی نگاه ما و نوع دیدگاه ما و جنس احساسات ما بر میگرده.
ضمن اینکه هر چیزی جای خودش رو داره، و به نظر من، یک ذهن پخته، هیچ چیزی رو جدا جدا و مستقل نمیبینه.
همه چیز رو در یک پکیج و یک مجموعه بهش نگاه میکنه و در نظر میگیره، و به خاطر یک رویداد جدید و مستقل، رویدادها و روندهای جاری و به هم پیوسته ی حال و گذشته رو نادیده نمیگیره و بر روی اونها خط بطلان نمیکشه.
من در حال حاضر، به خاطر موقعیتی که در متمم دارم خوشحالم.
بخاطر اینکه از ابتدای تولد و رشد کودکِ نوپایِ متمم باهاش همراه بودم و هر روز با عشق، شاهد رشد و تغییرات دوست داشتنی او بودم و هستم خوشحالم.
از اینکه از همون ابتدا تا این لحظه، همچنان فعال و پررنگ، همراهش هستم خوشحالم.
بخاطر درسهای فراوان و ناب ای که ازش یاد گرفتم و میگیرم خوشحالم.
بخاطر اینکه محمدرضا، هست؛ خوشحالم.
بخاطر اینکه در کامیونیتی ارزشمندی مثل متمم عضو هستم خوشحالم.
بخاطر وجود دوستانی خوب در متمم خوشحالم.
بخاطر چیزهایی که شاید در طول این مدت، در حرفها و کامنتهای من، برای دوستانی، مفید یا آموزنده یا الهام بخش بوده خوشحالم.
و بخاطر خیلی چیزهای دیگه خوشحالم…
اینکه فعلاً من در این گروه و جزو سخنرانهای گردهمایی امسال نیستم، نمیتونه حس من رو نسبت به خودم یا هر کس یا هر چیز دیگری بد کنه.
چون میدونم هیچ چیز به تنهایی و به صورت مطلق، نمیتونه تعیین کننده ی رضایت و خوشحالی و خوشبختی ما و از طرف دیگه سبب ناراحتی یا دلگیری یا غصه خوردنِ ما باشه.
البته این داستانها، میتونه برای ما درسهای زیادی در خودش داشته باشه و کمک کنه تا بتونیم خودمون رو شفاف تر ببینیم و در آینده، تصمیمها و انتخابهای معقولانه تر و بهتر و مناسب تری بگیریم.
شاید من اگه “شهرزاد” (با تمام خصوصیات و روحیات و احساسات شخصی خودش) نبودم (منظورم هر انسانی با خصوصیات شخصیِ خودش هست)؛ مثل همه ی دوستان خوبم، از همون اول یک موضوع کاملاً علمیو جدا از زندگیم در متمم رو در نظر میگرفتم و به شکلی علمیروش کار میکردم، یا کسی تذکر یا راهنمایی کوچکی بهم کرده بود؛ با توجه به تواناییها و مهمتر از اون، با وجودِ اشتیاق سوزانی که در خودم سراغ دارم، میتونستم الان در کنار دوستانم باشم.
به هر حال، این تجربه میتونه کمک کنه که بیشتر از گذشته، بر پایه ی منطق تصمیم بگیرم و براش تلاش کنم.
ضمن اینکه – در مورد هر موضوعی – میدونم که امروز روشنه،
و تا زنده ایم، زندگی جریان و ادامه داره، شاید حتی با طلوع فرداهایی روشن تر از امروز. 🙂
سلام به شهرزادِ عزیز و معروفِ متمم و روزنوشتهها 🙂
مشتاق دیدار شما در روز پنج شنبه هستم .
سلام بیدا عزیز.
(راستی چه اسم قشنگ و تک ای داری) 🙂
منم خیلی مشتاقم.
ممنون که برام نوشتی دوست خوبم.
ممنون از حسن نظرت شهرزاد جان 🙂
سلام شهرزادِ عزیز
دوستِ نازنین متممیو همنامِ من 🙂
من هم به خاطر وجود شما و بقیه دوستان قدیمیمتمم خوشحالم، از روز اول حضورم در متمم قبل از اینکه بدونم شاگرد اولمونی، به خاطر مشابهت اسمیبه پروفایلت سر زدم و بعد از اون توی هر درس و دورهای که خوندم از نظرات خوب و ارزشمندت استفاده کردم. خیلی خوشحال خواهم شد اگر در گردهمایی بتونم از نزدیک ببینمت و باهات آشنا بشم.
یه موضوع جالب هم اینکه موقع ثبت نام من، متمم کنترلی برای عدم ثبت نام با نام مشابه نداشت یا حداقل در مورد من مشابهت رو تشخیص نداد و منم اول اسم «شهرزاد» رو انتخاب کردم، بعد که یه چرخی تو متمم زدم، دیدم چه قدر فعال بودم خودم خبر نداشتم :)) در نتیجه برای اینکه مشکلی پیش نیاد اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که حرف اول فامیلیم هم اضافه کنم که تفاوت ایجاد بشه، برا همین الان «شهرزاد ش» هستم. هرچند حالا که فکر میکنم میبینم گزینههای بهتری هم برای ایجاد این تفاوت وجود داشتن 🙂
سلام به دوست عزیزِ متممیِ هم نامِ من، با یک شینِ اضافه. 🙂
خیلی لطف داری دوست خوبم. من هم خیلی خوشحال میشم که اون روز ببینمت.
الان هم از خوندن کامنت قشنگت خوشحال شدم.
شهرزاد عزیز.
کارت بسیار خوب و حرفه ای بود و بخاطرش ازت ممنونم.
اگه چنین مکانیزم یا کنترلی وجود داشت که به نظرم خیلی خوب میشد.
ولی در کل، فکر میکنم اگر من هم بعدن ثبت نام میکردم و میدیدم یه اسم مشابه من، از قبل موجود بوده – اگه حتی نمیخواستم فامیلم رو بنویسم – من هم حتما یه پسوندی چیزی بعد از اسمم میگذاشتم که با دوست قبلی اشتباه نشم.
چون به نظر من، اصلا جدا از بقیه که ممکنه اشتباه بگیرن و نتونن به یه تصویر مشخص و منحصر به فردی از اون فرد با حرفها و نظرات و دیدگاههاش، با اسم خودش دست پیدا کنن؛ خودمون هم هی با دیدن این اسمِ (منظورم: نام کاربری) کاملاً مشابه، گیج میشیم. و هی در لحظه ی اول، فکر میکنیم که من کِی این تمرین رو جواب دادم؟ و …
قبول داری؟ 🙂
تو دوست خوبم هم که همیشه کامنتهای خوبی میذاری و برات آرزوی موفقیتهای بیشتر در متمم و زندگی رو دارم.
باز هم ممنون که برام نوشتی و به امید دیدار در گرد هم آیی. 🙂
سلام شهرزاد! اول از همه باید بهت بگم که مطمئن باش متمم و متممیها هم از بودن تو خوشحال هستن!
من قبل از ادامه صحبتهام میخوام یه بار دیگه به همه سخنرانها تبریک بگم (فکر کنم مثل اون قضیه هست که وقتی ما تو مهمونی از یکی خوش مون نمیاد، بهش دو بار چای تعارف میکنیم تا بقیه متوجه احساس ما نشن؛ من هم خیلی بهشون حسادت میکنم و نمیخوام تابلو بشه! البته عاشق همه شون هم هستمها).
اما حسادت من هم نوع خودش رو داره. جالبه که هر کس یه مدل حسادت میکنه 🙂 و جالب تر از اون، این میتونه باشه که ما حسادتهامون رو تبدیل به یه اتفاق مثبت بکنیم.
من کلا تمام زندگی ام رو هدف و مسیر میبینم و تلاش میکنم همزمان که دارم به هدف میرسم (دست یافتن به اهداف، شیرین ترین تجربه زندگی من ـه)، از مسیر هم لذت ببرم. این حسادت باعث شد یه هدف جدید برای خودم تعریف کنم و دنبالش کنم: سخنرانی توی گردهمایی متمم.
پ.ن: بهش میرسم.
همونطور که گفتی دو حس مختلف میتوانیم تعریف کنیم:
1- حسودی شدن یا حسرت خوردن یا غبطه خوردن، به معنی اینکه ایکاش من هم آن موفقیت یا دستاورد را داشتم و در کنار آنها بودم.
2- حسادت کردن به این معنی که یک موفقیت و دستاورد را برای دیگری هم نخواهیم، و حتی اگر خودمان هم به موفقیت نرسیم، مانع موفقیت دیگری شویم.
من فکر میکنم اغلب متممیها نیز مانند تو، سینا و خود من، حسی از نوع حس ۱ را تجربه کرده اند.
اما مطلبی که به این بهانه نوشتی برای من بسیار آموزنده بود. اینکه یک ذهن پخته هیچگاه مسائل و چیزها رو بصورت مطلق و مجزا از همه چیز در نظر نمیگیره. و حتی یک رویداد جدید رو در بستر روندها و رویدادهای گذشته و حال میبینه و بررسی میکنه.
درباره ارائه کردن در گردهمایی متممیها، من خیلی دوست داشتم که جزو ارائه دهندگان باشم و مطالب بسیار مفید و کاربردی را ارائه دهم، اما فکر کردم برای اینکه یک مطلب و ارائه خوب و با کیفیت در شان دوستان متممیآماده کنم، باید حداقل به مدت یک ماه ساعتهای زیادی را به آن اختصاص دهم. لذا باید در این مدت، بسیاری از کارها و فعالیتهای جاری خودم را کنار میگذاشتم که اصلا برایم توجیه نداشت. (اینکه بخاطر یک رویداد، روندها و برنامههای بلندمدت را بهم بزنیم ) بنابراین از همان ابتدا تصمیم گرفتم که برای ارائه در گردهمایی اقدامیانجام ندهم، اما در گردهمایی متممیها حاضر شوم و از مطالب دوستان یاد بگیرم.
من فکر میکنم ارائه در گردهمایی وقتی ارزشمندتر و مفیدتر (هم برای خود ارائه دهنده و هم برای مخاطبین) خواهد بود که در راستای فعالیتها و برنامههای خودمان باشد و با جهت گیری استراتژیک ما همسو باشد. مثلا دوست خوبمان شاهین کلانتری که مدتهاست که دغدغه نویسندگی دارد و هر روز درباره آن میخواند، مینویسد و تمرین میکند، حالا در گردهمایی میآید و آموختههای خودش را ارائه میکند. اما اگر من که خودم هم نوشتن را بلد نیستم بیایم و در چند هفته کارهایم را تعطیل کنم و بصورت فشرده درباره آن مطالبی را آماده کنم، نه به نفع خودم خواهد بود و نه سودی برای متممیها خواهد داشت.
ببخشید که مطالب بیربطی را در اینجا نوشتم.
به امید دیدار همه دوستان در گردهمایی 🙂
سلام شهرزاد
امیدوارم حالت خوب باشه
هیچی همینجوری گفتم یه حالی پرسیده باشم. مگه قراره آدم همش در مورد پست حرف بزنه 🙂
ولی در کل خیلی خوشحالم که دوستان متممیرو از نزدیک میبینم.
ضمن تشکر از همه ی دوستان عزیزم که کامنتهای خوبشون رو برام نوشتن.
——
سلام .خوبم. ممنون محمد صادق جان از احوالپرسیت. 🙂
ممنونم ازت.