یکی دو روز پیش، از موضوعی، دلم گرفته بود و در همون حین، اتفاقی به متن کوتاهی برخوردم که باعث شد تا چند لحظه کاملاً سر جای خودم میخکوب بشم! از: من او را دوست داشتم! آنا گاوالدا – قبل از اینکه اون متن رو برای شما بنویسم، میخوام یه سوال ازتون بپرسم و شما توی دل خودتون بهش جواب بدید.
تا حالا شده بخاطر موضوعی که بدجوری روی احساسات تون اثر گذاشته بوده، گره خوردگی توی شکم تون احساس کرده باشین؟
تعجب نکنین! من هم تازه این اصطلاح رو یاد گرفتم.
من تا حالا احساسش کردم. حس عجیبیه. حسی که به هیچ وجه، نمیتونی برای کسی توصیفش کنی. و وقتی این متن رو خوندم فهمیدم پس توصیفی هم میتونه براش وجود داشته باشه. و چه توصیف عجیبی! “شکم گره خورده!” و همینطور “عرق سرد” … و “رها شده”
[su_quote]مسخره است! عبارات از عهده ی بیان واقعیات بر نمیآیند. باید خیلی ترسیده باشی تا معنای عبارت “عرقهای سرد” را بفهمییا خیلی مضطرب باشی تا بفهمی“شکم گره خورده” واقعا یعنی چه؟ نه؟ “رها شده” نیز همینطور! چه عبارت بی نظیری! چه کسی نخستین بار آن را به کار برد؟[/su_quote]
وقتی این متن عجیب و زیبا رو خوندم، توی اینترنت جستجو کردم و متوجه شدم این متن، مربوط به کتابی است به نام “من او را دوست داشتم” (Someone I Loved) از نویسنده ای به نام “آنا گاوالدا“.
آنقدر در مورد مضمون این کتاب کنجکاو شده بودم که نقدهایی در موردش جستجو کردم و خوندم و سریع از اینترنت دانلودش کردم! و مقدمه ی زیبای مترجم (الهام دارچینیان) و دو صفحه ی اول کتاب رو خوندم. اما از اونجایی که ترجیح میدم کتاب موردعلاقه ام رو بگیرم دستم و به صورت کاغذی بخونم و جملههای مورد علاقه ام رو هایلایت کنم، بعضی جملهها و متنهاش رو توی دفترچه ام رونویسی و یادداشت کنم و کلاً مدتی باهاش زندگی کنم! و از طرف دیگه دلم میخوام حتماً از نویسنده و مترجم و ناشرش هم حمایت کرده باشم، قصد دارم بقیه ی کتاب رو از روی نسخه الکترونیکی اش نخونم و خود کتاب رو بخرم و بعد از تمام شدن کتابی که الان در حال خوندنشم و اتفاقاً رو به اتمام هم هست، شروع به خوندنش بکنم.
حتما وقتی خوندمش، باهاتون در موردش بیشتر حرف میزنم. شاید نسخه ی انگلیسی اش رو هم گیر بیارم و اون رو هم بخونم. شاید شما هم دوست داشته باشید این کتاب رو بخرید و بخونید.
تا اونموقع، بیایید به این بهانه، پاراگراف دیگری از این کتاب رو هم با هم بخونیم که دلم نیومد توی وبلاگم نباشه! و واقعا به نظرم، زیبا، عمیق، دوست داشتنی و واقعی است:
[su_quote]زندگی، حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی نادیده اش میگیری، حتی وقتی نمیخواهی اش، از نا امیدیهای تو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدمهایی که از بازداشتهای اجباری برگشتند، دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانههاشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینیهای هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است.[/su_quote]
راست میگه. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است.
این پست رو نوشتم، چون دلم میخواست به بهانه اش، یه جمله هم بگم. جمله ای که بسیاری از اوقات و بعد از آشنایی اتفاقی یا غیراتفاقی با کتابهایی که حس میکنم دوستشون خواهم داشت و نباید تا نخوندمشون این دنیا رو ترک کنم! بارها و بارها توی ذهنم طنین میاندازه، و اون اینکه:
چقدر هنوز کتابهای خوب و دوست داشتنی از نویسندگان خوب دنیا هست که من نمیشناسم، نمیشناختم، نخوندم، و باید بخونم… باید بخونم.
سخت دلم گرفت، دگرگون شدم امیدوارم با خواندن این کتاب صبورتر باشم
نمیدانم چه تصمیمیبگیرم اما میتوانم. کتاب را بدست اش برسانم
پی یر مردی ست که در زندگی من است و من ماتیلد هستم با این تفاوت که اینقدر تعهد برایم مهم است که زندگی تاهلی. سالهای دور را لرزان و معلق نگه داشته ام. تا پاسخ بشنوم
اما هر بار بهانه ای… تمام دیالوگها من بودم و حس و حالش
این کتاب فوق العاده بود
سلام، دیروز از وقتی شروع کردم به خوندن کتاب تا تموم شدنش فقط گریه کردم چون عین زندگی منه .. من کلوئه این داستانم …
دیگران هم صد بار گفته اند. به چیز دیگری فکر کن. زندگی ادامه دارد. به دخترهایت فکر کن. حق نداری خودت را وا نهی. تکانی به خودت بده.
بله میدانم٬ خوب میدانم٬ اما مرا بفهمید. نمیتوانم.
سلام لیلای عزیز.
خوشحالم که احتمالاً از طریق گوگل به اینجا رسیدین.
لیلای عزیز.
بعید می دونم هیچ کدوم از ما در طول زندگی مون، کلوئه بودنِ این داستان رو با داستانهای متفاوتِ شخصی و منحصر به فردِ خودمون تجربه نکرده باشیم.
حالا شاید کسی خفیف تر و کسی شدیدتر. کسی با دامنه محدودتر و کسی با دامنه گسترده تر.
بله سخته. خیلی سخت. و چیزی نیست که انتظار داشته باشیم دیگران بفهمنش.
اما شاید خبر خوب همونه که:
زندگی جریان داره.
و گذشت زمان بهمون کمک میکنه که تا بتونیم با این موضوع، به شکل سازنده تری کنار بیایم.
و چه بسا، اصلاً اتفاقات بهتری در راه باشه.
برای شما آرزوی رقم خوردن اتفاقات بهتر رو دارم.
من دو ساعت پیش شروع کردم به خوندنش و همین الآن تمومش کردم، با این که فضای کتاب برای سلیقه ی من زیادی رمانتیک بود ولی شیوه ی روایت داستان رو دوست داشتم و پر از جملاتی بود که میشدهایلایت کرد! و این جمله ی نسبتاً ساده هم یکی از بهترین تعریفهاییه که از «عشق» شنیدم:
«چند روزی که با هم بودیم خودم بودم، خود خودم. وقتی با هم بودیم احساس میکردم آدم خوبی هستم… به همین سادگی. با او بود که فهمیدم میتوانم آدم خوبی باشم.» ص۱۲۳
نشرماهی – ترجمهٔ ناهید فروغان
ممنونم که یکی دیگر از جملات زیبای این کتاب رو برای من هم نوشتید و یادآوری کردید.
درست میگید. این میتونه یکی از بهترین تعریفهایی باشه که در مورد “عشق” شنیدیم.
وقتی، توی این فضا – یعنی عشق – قرار میگیریم، بدون هیچ ترس یا واهمه یا رودربایستی یا ملاحظه ای، میتونیم خودِ خودمون باشیم. در عمیق ترین لایههای درونیِ وجودمون.
و شگفت تر اینکه، حتی میتونیم خودِ خودِ فرد مقابلمون رو هم به زیباییِ تمام، لمس و حس کنیم.
به نظر من؛ برای همینه که عشق، شگفت انگیزترین اتفاقیه که میتونه برای یک انسان رخ بده.