مهمانسرای دو دنیا
ژولین: وقتی برای استراحت وارد این مسافرخونه شدم متوجه شدم که دارم چُرت میزنم.
غیب آموز: مسافرخونه! چه بامزه! یه مسافرخونه!
(ماری و غیب آموز نمیتوانند جلو خنده شان را بگیرند. رئیس هم سعی میکند در خنده ی آنها شریک شود.)
[…]
ماری: شما مطمئنین که عمداً نزدین به چنار؟
ژولین: کدوم چنار؟ از چی حرف میزنین؟
غیب آموز: واقعاً؟ با این چیزهایی که براتون تعریف کردیم هنوز متوجه نشدین؟ اغما… سکته ی قلبی… تصادف بین راه… ارتباط بین آخرین خاطرات ما رو نمیبینین؟
ژولین: (بلند میشود و به دور و برش نگاه میکند) یعنی میخواین بگین که…
(همه با سر تایید میکنند)
غیب آموز: آخرین خاطرات ما متاسفانه… آخرین خاطرات ماست.
ژولین: (به زحمت قادر است آن چه را در ذهن دارد به زبان آورد) پس این جاست؟ ما… مُردیم؟
(هر سه میزنند زیر خنده)
ژولین: (فریاد میکشد) مُرده! من مُرده ام!
(آن سه نفر هم چنان میخندند)
ژولین:(شانههای غیب آموز را تکان میدهد) تو رو خدا جواب بدین! من مرده م و شما خنده تون میگیره.
غیب آموز: یادتون نره که اگه شما مُردین معنیش اینه که ما هم مُردیم.
(و این سخنان باعث قهقهه ی بی اختیار هر سه نفر میشود)
ژولین: این جا دیوونه خونست، من یه لحظه هم این جا نمیمونم.
(رئیس به تنهایی در گوشه ای میخندد. ژولین خشمگین به طرف آسانسور میشتابد.)
ماری: بازم خرابی به بار میاد.
(ژولین سراسیمه دنبال دکمه ی آسانسور میگردد.)
ژولین: میخوام برم بیرون.
غیب آموز: آسانسور خرابه.
ژولین: (خشمگین) باشه، از پله ی اضطراری میرم.
غیب آموز: وجود نداره.
ژولین: شما یکی واقعاً دیوونه ی زنجیری هستین.
[…]
(دکتر س… ژولین را که مانند خوابگردهاست به طرف مبل راحتی میبرد.
دکتر س…: شما در این محل باید منتظر شین، در مهمانسرای دو دنیا. […]
ژولین: منتظر چی؟
دکتر س…: که تکلیف سرنوشتتون روشن شه. یا نجاتتون میدن و آسانسور شما رو به زمین بر میگردونه. یا این که نمیتونن به زندگی برتون گردونن و آسانسور، شما رو به اون بالا میبره.
کتاب مهمانسرای دو دنیا – نوشته ی: اریک امانوئل اشمیت رو محمدرضای عزیز یه بار توی اینستاگرام ازش حرف زد و من خیلی مشتاق شدم که بخونمش.
و وقتی این کتاب رو خوندم، نمیتونم بهتون بگم چقدر از خوندنش لذت بردم.
از غافلگیری عجیب و غیرمنتظره و هیجان انگیز ابتدای کتاب که بگذرم؛ هرچه بیشتر توی این خانه ی کاغذی میچرخیدم، اشتیاقم برای همراه شدن با شخصیتهای این داستان و شنیدنِ حرفهایی که به هم میزدند، و گاه توقف و تأمل ای که با شنیدن آن حرفها به سراغم میآمد، بیشتر و بیشتر میشد.
لذت خواندن این کتاب، هنگامیبه اوج خودش رسید که اینبار پایانِ داستان، به طرزی عجیب و دوست داشتنی، من رو برای یکبارِ دیگه، غافلگیر کرد.
ترجمه ی دوست داشتنی و روان این کتاب (با ترجمه: شهلا حائری) هم به نظر من، صد چندان به زیبایی و جذابیت داستان افزوده بود.
برخی از جملههای کتاب مهمانسرای دو دنیا رو که خیلی دوستشون داشتم؛ اگر دوست داشته باشید، با هم بخونیم:
*****
اون پایین هم میدونستیم قراره بمیریم، ولی رومون رو بر میگردوندیم تا راه آهن رو نبینیم، نمیخواستیم قطار رو ببینیم، به خودمون میگفتیم که قطار بعدی مال ما نیست.
این جا ساعتهای قطار مشخصه. عجیب اینجاست که دلپذیرتره، باور کنید. چرا!
آدم شکمو میشه، قدر چیزها رو میدونه و از هر لحظه استفاده میکنه. حالا دیگه هر لحظه رو مثل آب نبات مزه مزه میکنم. بازش میکنم، طعمشو میچشم.
**
چیزی که زندگی رو اشتها آور میکنه اینه که پر از چیزهاییست که ما نداریم. زندگی برای این زیباست که بالاتر از حد امکانات ماست.
**
تا این حد احمق قاعدتاً دیگه نباید حرف بزنه، باید جو بخوره.
**
اونایی که درس خوندن و فکر میکنن. وقتی میدونن راست راستی میدونن. وقتی هم نمیدونن میدونن که نمیدونن.
**
خیلی غم انگیزه که آدم همه جا در اشتباه باشه. از زندگی که میشناسین – برای خودتون یه تصور بد ساخته بودین، اونم به دلیل وجود مرگ – چیزی که نمیشناسین.
**
-کی بهتون گفته که شما جالب نیستین؟
-چه میدونم. هیچکی. ولی هیچکی هم خلافش رو نگفته.
**
-چی ثابت میکنه که واقعاً پسرهای منن؟
-احمقن؟ خیلی احمق؟
-بله.
-پس بچههای خودتونن.
**
-شما هم اَداش رو خوب در میآرین.
-ادای چی رو؟
-ادای حماقت رو. آدم وقتی عاشقه احمق میشه.
**
بعدشم دوست دارم کتاب بخونم، دیوانه وار، تا تمام زندگیهایی رو که من نتونستم بشناسم تجربه کنم.
**
دلم میخواست با شما در خونه ی بزرگ کنار دریا بودم، با هم به موسیقی و سکوت گوش میکردیم، و کاری میکردم که یه کم کمتر بخونین و به جاش بیشتر زندگی کنین.
**
هر کس با دادههای خاصی به دنیا میآد مثل توارث، خانواده، محیط اجتماعی، که همیشه روش سنگینی میکنه.
به دِهی، کشوری، زبانی، زمانه ای تعلق داره.
همه ی این چیزها شما رو مشخص و از سایرین متفاوت میکنه، اما یه چیز و تنها یه چیز شما رو منحصر به فرد و تک میکنه و اون آزادیتونه.
شما آزادین، آزاد، متوجهین؟
آزادین که سلامتیتون رو داغون کنین، آزادین که رگ دستتون رو بزنین، آزادین که از غم عشق هیچ وقت فارغ نشین، آزادین که تو گذشته تون بپوسین، آزادین که قهرمان شین، آزادین که تصمیمات اشتباه بگیرین، آزادین که تو زندگی شکست بخورین یا مرگتون رو تعجیل کنین.
حرفم رو باور کنین، کتاب تقدیری وجود نداره، فقط چند نشانه روی یه برگه. مقداری اطلاعات. چیزی رو که نمیشه محاسبه کرد، آزادی شماست.
**
فقط ابلهها تغییر عقیده نمیدن.
**
راهی که درپیش داریم تاریک، پر پیچ و خم و تیره است، برای همین هم ما به باورهامون نیاز داریم، برای این که عصا و فانوسِ راهمون باشه. اگه نه باورها به چه دردی میخوره.
**
شما استدلالتون مثل طبله. سر و صدا میکنه چون توخالیه.
**
اگه آدم بتونه خودش رو کوچک کنه و در یه مبل کنار پنجره لم بده و در دم و لحظه ی حاضر زندگی کنه، میتونه از تمام مواهب عالم لذت ببره.
سعادت واقعی رو چیزهای کمیمیسازه.
**
اعتماد شعله ی لرزانیه که چیزی رو روشن نمیکنه اما گرما میبخشه.
**
من مرگم رو به اون، هدیه خواهم کرد.
و دکتر عزیز این دومین درسیه که یاد گرفتم: این که اجتناب ناپذیر رو دوست داشته باشم.
**
بهتون هدیه ای دادن. باید بپذیرین.
**
و سرانجام این هدیه رو به کس دیگه ای منتقل کنین. به نوبه ی خودتون زندگی ببخشین، با بچه، عمل، اثر، عشق…
**
این طوری، آخر عمرمون، درست وقتی که هدیه داره به آخر میرسه، شاید بالاخره شایستگی و استحقاقش رو داشته باشیم…
سلامیدوباره به شما
شهرزاد عزیز ممنون از معرفی کتابهای قشنگ. این کتاب را نخواندهام و امیدوارم یه روز بخونمش
توصیفتون از بند بند کتاب دلنشین بود. یک قسمت از کتاب به نظرم خیلی آشنا اومد. این قسمت:
“اون پایین هم میدونستیم قراره بمیریم، ولی رومون رو بر میگردوندیم تا راه آهن رو نبینیم، نمیخواستیم قطار رو ببینیم، به خودمون میگفتیم که قطار بعدی مال ما نیست..”
یاد سالهای دور افتادم زمانی که پدربزرگم داستانی را برایم تعریف کرد. میگفت: کشاورزی درحال کار برروی مزرعهاش بود که دستهای گنجشک آمدند و روی خرمن گندمش نشستند. کشاورز دستش را به سمتشان تکان داد و با صدای بلند گفت: کیییش… گنجشکها تکان نخوردند. کشاورز این بار در حالیکه یک قدم به سمتشان برمیداشت دوباره دستش راتکان داد و داد زد: کییییییش…
اینبار گنجشکها کمیبه هوا پریدند و بعد از چند لحظه دوباره نشستند. کشاورز که عصبانی شده بود سنگی برداشت و به سمت گنجشکها انداخت. سنگ، مستقیماً به گنجشکی خورد و او را انداخت. بقیه گنجشکها به هوا پریدند و دوباره نشستند. کشاورز سنگ دیگری انداخت و این دفعه هم گنجشکی به زمین افتاد اما دسته گنجشکان هر بار کمیبه هوا برمیخاستند و بعد از چند لحظه دوباره مینشستند چون هرکدام ازانها با خود میگفت: این سنگ که به ما نمیخورد به گنجشک کناری میخورد….
ممنون از حسها و اندیشههای قشنگی که به اشتراک میزارین
تا بعد…
دوست خوبم. Saman. سلام.
خوشحالم که این نوشته رو دوست داشتی و امیدوارم بتونی این کتاب رو (کم حجم هم هست) به زودی بخونی.
فکر میکنم مثل من، از خوندنش لذت ببری.
یه حسی بهم میگفت که برای این پست، برام کامنت میذاری و خیلی خوشحال شدم وقتی کامنتت رو دیدم.
ممنون از داستان قشنگ ای که برام تعریف کردی. جدا از زیبایی داستان و ارتباط دلنشینش با اون قسمت از کتاب، چیزی که گفتی خیلی حس قشنگی داشت برام.
یاد پدربزرگ خودم افتادم و وقتهایی که پای تعریفهای شنیدنیش مینشستیم و او با شور و شوق، برامون از داستانها و حکایتهای بی پایانی که بلد بود، میگفت.
اتفاقاً من هم با خوندن اون جمله (بذار من هم یه بار دیگه اینجا تکرارش کنم) :
“اون پایین هم میدونستیم قراره بمیریم، ولی رومون رو بر میگردوندیم تا راه آهن رو نبینیم، نمیخواستیم قطار رو ببینیم، به خودمون میگفتیم که قطار بعدی مال ما نیست..”
یاد یه چیزی افتادم. (و حتی میخواستم و هنوز هم میخوام که یه پست جداگانه ی کوچیک در موردش بنویسم.)
یاد آهنگ و ترانه ی کریس دی بِرگ. به نام: Spanish Train.
نمیدونم شنیدیش یا نه.
اگه Lyrics اش رو توی اینترنت سرچ کنی، بخونی و آهنگش رو گوش کنی (البته اگه تا حالا گوش نکردی)، متوجه میشی چرا گفتم با خوندن اون پاراگراف، یاد این ترانه افتادم.
بینهایت زیباست به نظر من. بینهایت.
راستی. کتاب «فاوست» گوته رو خیلی وقته خریدم، اما یکی دو روزه شروع کردم به خوندنش، ولی خیلی کُند پیش میرم.
کلاً کتابها و نوشتههای گوته رو نمیشه سریع جلو رفت. من هر جمله اش رو چند بار بر میگردم و از اول میخونم.
واقعاً زیباست قلمش. و شاید «شکسپیرِ دوم»، توصیف مناسبی براش باشه.
البته تا اینجا که «فاوست» رو خوندم، حس میکنم «رنجهای ورتر جوان» رو خیلی بیشتر دوست داشتم. خیلی بیشتر.
ولی میدونم که نباید اینقدر زود قضاوت کنم. شاید هر چی جلوتر برم بیشتر دوستش داشته باشم.
ممنونم که برام نوشتی و ممنون که تونستم باهات حرف بزنم.
تا بعد…