توی درگیری سخت و عجیبی گیر افتاده بودیم.
“من بودم، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت، آره و اینا خیلی بودیم.
کِریم آقامونم بود!”
ببخشید… نمیدونم چی شد یکدفعه رفتم تو حال و هوای دیالوگ فیلم قیصر!
خلاصه، درگیری عجیبی بود. چند تا از دوستام و یکی دو نفر از خانواده و اقوامم هم بودن.
یکی از دوستام رو میخواستن بگیرن.
ما مقاومت کردیم و به زور نجاتش دادیم و بعد همگی پا رو گذاشتیم به فرار.
ما بدو و اونها بدو.
تیراندازی کردن. یکی مون زخمیشد.
او رو کشون کشون دنبال خودمون میکشوندیم تا بتونیم به فرارمون ادامه بدیم و …
خلاصه توی بد مخمصه ای گیر افتاده بودیم.
اصلاً ما برای چی اونجا بودیم؟ اونها چرا با ما میجنگیدند؟
نمیدونم.
فقط سعی میکردیم از اون شهر جادویی و از دوست اون آدمهایی که اسمهای عجیبی داشتن و خیلی از کارهاشون به نظرمون عجیب و غریب میرسید فرار کنیم.
*****
اینجا بود که دیگه از خواب پریدم.
به ساعت نگاه کردم. خواب افتاده بودم. دیر شده بود.
به سرعت برق آماده شدم و زدم از خونه بیرون. در حالی که طعم ناخوشایند اون خواب، هنوز ذهنم رو رها نمیکرد.
با خودم گفتم، “این چه خوابی بود آخه؟”
بعد، همون روز وقتی کتابی رو که چند روز بود در حال خوندنش بودم، دوباره تقریباً با بی میلی، گرفتم دستم تا بقیه اش رو بخونم تا اگر خدا بخواد بتونم هر چه زودتر تمومش کنم و برم سراغ کتاب دیگری؛ تازه فهمیدم که ماجرای اون خواب عجیب و غریبِ دم صبح، از کجا آب میخورد.
بله از همین کتاب. یعنی:
صد سال تنهایی.
کتاب صدسال تنهایی رو یه روز، از دو تا خانم دستفروش که کتابهاشون رو تازه داشتن از صندوق عقب ماشینشون کنار جدول یه پیاده رو خالی میکردن، خریدم.
قبلاً خیلی تعریفش رو شنیده بودم و از اونجایی که به ادبیات جهانی بسیار علاقمندم، علاقمند بودم این کتاب رو هم که نویسنده ی بزرگی داره بخونم.
اون خانم خیلی تعریف کرد و گفت “تازه این ترجمه ی اصلی اش هم هست. چاپ ۱۳۵۷.
بعد که کتابش رو خوندم، فهمیدم که چرا اون خانم اینقدر روی ترجمه ی اصلی و چاپ اولیه اش تاکید میکرد.
چون خرده ماجراهای کوچیک و البته گاه عجیبِ “مثبتِ هجده”، توش کم نداشت!
اما از همون اول که شروع به خوندنش کردم، نتونستم با علاقه بخونمش.
(با احترام و معذرت از دوستداران این کتاب)
تخیلات عجیبی که نمیدونم چطوری به ذهن گابریل گارسیا مارکز عزیز رسیده!
البته میدونم که “او بعدها در اولین کتاب خاطراتش با عنوان “زندهام که روایت کنم” نوشت که دوران کودکی سرچشمه الهام تمام داستانهای وی بوده است.” (منبع)
در این کتاب، با اسمهای فراوان و در موارد زیادی مشابهِ هم، بر میخوری.
اونقدر که در خیلی موارد، نمیتونی به راحتی اسمها و شخصیتها رو درست به خاطر بسپاری و در مواردی هم، اصلا نمیفهمی کی به کیه.
و دلت هم نمیاد خیلی به خاطر فهمیدنش، اون سلولهای خاکستری مغزت رو به زحمت بندازی.
راستش وقتی عمر چندین و چند ساله ی خودم رو تا به اینجا مرور کردم؛ هر چی به حافظه ام فشار آوردم، کتاب دیگری رو به یاد نیاوردم که به اندازه ی این کتاب، از خوندنش بی حوصله شده باشم و دلم بخواد هر چه زودتر تموم بشه و حس کنم هیچ یادگیری جدیدی برام در پی نداشته است.
البته بذارید از حق نگذرم. از لابلای اون همه ماجراهای عجیب و غریب با اون آدمهای عجیب ترش، این یک جمله رو دوست داشتم و سعی کردم خودم رو به همین جمله ی کوتاه از این کتاب، دلخوش و راضی کنم که حداقل بدونم یه چیزی به دلخواه خودم، تونستم ازش بکشم بیرون:
“او پی برد راز سعادت پیری، چیزی جز یک پیمان شرافتمندانه با تنهایی نیست.”
توی این مرور زندگی ام، به نوعی یاد کتاب “چنین گفت زرتشت” نیچه، هم افتادم که یادم میاد، مقداری برام سنگین بود و ذهنم رو خسته میکرد، اما واقعاً با علاقه و اشتیاق میخوندمش.
با روحیاتم بسیار سازگار بود.
عمده ی جملهها و حرفهاش به نظرم شگفت انگیز بود.
و حس میکردم مدام با خوندن هر صفحه اش، داره چیزی جدید به دنیام اضافه میکنه. چیزی که در نظرم چون جواهری میدرخشید.
یا کتاب “۱۹۸۴” جورج اورول.
با اینکه فضای کتاب، بسیار برام تلخ و سنگین بود، اما خوندنش رو دوست داشتم.
هر بار، دوباره با اشتیاق و لذت بازش میکردم تا بقیه اش رو بخونم و ببینم سرنوشت شخصیت اصلی داستان بالاخره به کجا خواهد رسید.
همراه با او بارها دچار اضطراب و ترس شدم. فرار کردم. نفرت وجودم رو پر کرد. احساساتش رو حس کردم. در افکارش غرق شدم و …
اما با صد سال تنهایی، نه.
سنگین بود. ذهنم رو خسته کرد. اما به طریقی متفاوت.
شاید بهتر باشه بگم ذهنم رو پریشان کرد. بدون اینکه بدونم با خوندنش تونستم کمیبه وسعت دنیایی که قبل از خوندنش داشتم، اضافه کنم.
بزرگ بودن نویسنده ای مثل گابریل گارسیا مارکز، بر کسی پوشیده نیست و میدونم که تنها نباید از روی یک کتاب، در مورد چنین نویسنده ی بزرگی قضاوت کنم.
ضمن اینکه پراکنده، جملههای زیبایی از مارکز مربوط به کتابهای مختلفی از او را خوندم و بعضی از اونها واقعا به دلم نشسته و دوست داشتم.
و وقتی از این دنیا رفت، غمگین شدم و توی همین یک روز جدید، پستی کوتاه رو به او اختصاص دادم:
گابریل گارسیا مارکز، نویسنده داستانهای جادویی
اما شخصاً کتاب “صد سال تنهایی” را دوست نداشتم و حس کردم واقعاٌ نتونست هیچ چیز جدیدی به من اضافه کنه و فکر میکنم زمانی را که صرف خواندنش کردم باید تلف شده بدانم.
من کتابهای زیادی خوندم که یک رمانِ صرف بودند.
مثل: بر باد رفته. ربه کا. غرور و تعصب. جین ایر. بلندیهای بادگیر. آنا کارنینا. رنجهای ورتر جوان و …. و بسیاری بسیاری رمانهای معروف دیگر.
ولی با هیچکدام، چنین تجربه ای نداشتم که با این کتاب داشتم اینکه زمانی را که صرف خواندنش کردم تا این حد، تلف شده احساس کنم.
شاید من نتونستم ارزش این کتاب و این رمان را که اصلاً بخاطر همین که خواننده را غرق در داستانهای جادویی خود میکند، درک کنم.
شاید هم اگر کتاب دیگری از گابریل گارسیا مارکز رو در آینده بخوانم، دوست داشته باشم.
شاید هم در این موقعیت و شرایط زمانی، دغدغههای ذهنی و احساسی و فکری و …ای دارم که تشخیص میدهم یا علاقمندم یا ترجیح میدهم زمانی را که صرف خواندن یک کتاب میکنم، به نوعی حول و حوش آنها بگذرد، یا حداقل با آنها اندکی هم که شده، سنخیت و نزدیکی داشته باشد.
چقدر این موضوع، باز هم مرا به یاد این جمله ی زیبای محمدرضای عزیز انداخت:
“کتاب خوندن میتونه مثل مدیتیشن عمل کنه. خصوصاً اگر به موضوع و دغدغهای که توی ذهنت هست، ربط داشته باشه.”
*****
کتاب تقریباً معروف دیگری رو هم چند وقت پیش – حدود یک و نیم سال پیش – بخاطر اینکه خیلی تعریفش رو اینطرف و اونطرف، مخصوصاً توی اینستاگرام و جاهای دیگه شنیده بودم خریدم و خوندم.
چون میدونم این کتاب، طرفداران نسبتاً زیادی داره و مدام اینور و اونور میشنوم که بعضی عزیزان، با احساس و حرارت ازش حرف میزنن و برخی جملههاش رو نقل میکنن، اسمش رو ذکر نمیکنم تا یه وقت، با خوندن این مطلب، احساسات دوستان عزیز علاقمند، جریحه دار نشه.
البته اون کتاب کم حجمیاست و تونستم زود تمومش کنم و به نظرم تم کلی داستان و نتیجه ای که ازش گرفته میشه بسیار خوب و ارزشمند بود، اما اونقدر که تعریفش رو شنیده بودم، نتونستم از خوندنش لذت ببرم.
یعنی باید بگم، اصلاً لذت نبردم و نمیدونم چرا اصلاً نتونست هیچ حسی رو در من بر انگیزه.
*****
به هر حال، مقصودم از این نوشته این بود که به خودم یادآوری کنم، هر کتابی که آدمهای زیادی ازش تعریف کرده باشند و یا به عنوان یک شاهکار یا از دوست داشتنی ترین کتابهای دنیا، از آن نام برده باشند، یا حتی موفق به اخذ جایزه نوبل هم شده باشد؛ نمیتواند تضمین کننده ی این موضوع باشد که من (نوعی) هم حتماً از خواندنش لذت خواهم برد یا با خواندنش خواهم توانست دنیایم را – حتی برای ذره ای هم که شده – برای خویشتنِ خویش، بزرگتر کنم.
من توی دوران نوجوونی سعی کردم بخونمش و از بس معروف و باکلاس بود روم نشد خیلی جاها بگم که نتونستم تمومش کنم. یادمه به قسمت بلعیدن خاکهای باغچه با کرمهاش که رسیدم دیگه نتونستم ادامه بدم!
یه وبلاگنویس هست که کتابهایی رو که میخونه معرفی میکنه. شاید هم میشناسیش آخه اصفهانیه( عجب دلیلی!) در مورد این کتابم نوشته و البته خیلی تعریف کرده. با این حال من که خاطره خوبی با صد سال تنهایی ندارم:
http://bestbooks.blogfa.com/post-681.aspx
شهرزاد. تابستون امسال بود که به خاطر تعریفهایی که از دوستان شنیده بودم و همچنین نوبل دار بودن این کتاب ، اون رو خریدم.
عادت دارم وقتی نویسنده ای کتابهای زیادی داره، قبل از اینکه شروع کنم به خوندن کتابهاش عبارتی شبیه این رو گوگل میکنم : “چگونه مارکز را بخوانیم؟” یا “چگونه شریعتی را بخوانیم ؟” یا “چگونه میلان کوندورا را بخوانیم ؟” و …. .
وقتی اسم مارکز رو گوگل کردم به مطلبی در سایت برترینها رسیدم که به نظرم منطقی اومد و باعث شد که من خوندن صد سال تنهایی رو به تاخیر بندازم و برای شناختن مارکز از روش پیشنهادی نویسنده اون مطلب استفاده کنم.
هنوز به صد سال تنهایی نرسیدم ولی تا اونجایی که پیش رفتم تقریبا راضی بودم. به خاطر همین دوست دارم نظرتو راجب اون مطلب بدونم تا بتونم برای ادامه مسیر تصمیم بهتری بگیرم.
لینک مطلب سایت برترینها :
http://www.bartarinha.ir/fa/news/107933/%DA%86%D8%B7%D9%88%D8%B1-%D9%85%D8%A7%D8%B1%DA%A9%D8%B2-%D8%A8%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%85-%D8%AA%D8%A7%D8%B5%D8%AF-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%AA%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D8%B1%D8%A7-%D8%A8%D9%81%D9%87%D9%85%DB%8C%D9%85
سلام امین عزیز.
احتمالاً از دوستان متممیمون باشین. 🙂 خوشحالم که به اینجا سر میزنین.
خیلی ممنونم که حرفهای خوبتون رو برام نوشتین.
به مطلبی که لطف کردین لینک داده بودین سر زدم و خوندمش.
به نظرم، نویسنده ی اون مطلب، کار بسیار قشنگی کرده که تجربه ی خودش رو در زمینه ی چگونه خواندن کتابهای مارکز، در اختیار خوانندگان گذاشته.
و به نظرم بد نیست اگه کسی بتونه طبق این دستورالعمل پیش بره.
اما حالا که دیدگاه شخصی من رو در این رابطه خواستید:
1- راستش رو بخواهید، من از اینکه برای خوندن کتابی یا کتابهای نویسنده ای، بر اساس یک نظم و مسیر و چارچوب مکانیکی پیش برم، زیاد باهاش راحت نیستم. اگرچه شاید در مواردی بهش توجه بکنم، اما کلن دلم میخواد، برانگیختگی و آزادی و اشتیاق و ترجیحات زمانی و احساسی و ذهنی خودم، در انتخاب نویسندهها و کتابها و خوندن شون، برام نقش بیشتری داشته باشه. اونوقته که میدونم دارم از خوندن اون کتاب به انتخاب خودم، به تمامیلذت میبرم.
2- میدونید … آخرش، مطلب ایشون بر اساس نظر و سلیقه و مذاق شخصی ایشون هست و نمیتونه به طور کامل برای منِ نوعی، هم راهگشا و تعیین کننده باشه، اگر چه شاید بتونه در مواردی کمک کننده باش و بهم دید بده.
3- شاید، اگر عمر ما نامحدود بود، (همونطور که در یکی از تمرینهای “تجربههای ذهنی” در متمم هم در مورد عمر نامحدود نوشتم، میتونستم با فراغ بال و خیال راحت و فرصت کافی، کتابهای هر نویسنده ای رو به این شکل بخونم و جلو برم. اما خوب, عمر و فرصت هم به هرحال محدوده و باید ترجیحات خودم رو بیشتر در نظر بگیرم.
4- گیرم که من بر اساس ترتیبی که ایشون گفتند، پیش برم. هر چقدر هم که کم کم با رئالیسم جادویی مارکز آشنا بشم، آخرش از اینکه “نوزاد تازه به دنیا آمده آمارانتا اورسولا طعمه مورچهها میشود”، حالم بد میشه. تازه این، از معمولی ترین اتفاقات این کتابه.
راستش رو بخواهید من مثلاً هیچوقت نتونستم از دیدن این فیلمهای خیلی تخیلی هم که مثلاً سر آدمها، شبیه سر تمساح میشه و از دهنشون مایع سبز رنگ میاد بیرون و … رو دوست داشته باشم. هیچوقت هیچوقت، از دیدن اینجور فیلمها لذت نمیبرم. در صورتی که دیدم بعضیها چقدر با علاقه و اشتیاق میشینن نگاه میکنن و از دیدنش هم کلی لذت میبرن. (ولی مثلاً از دیدن فیلمیمثل “ترمیناتور” (و بیشتر، همون قسمت اول و دومش) واقعا واقعا لذت بردم. چون تونستم به نوعی باهاش ارتباط برقرار کنم.)
من دلم میخواد وقتی کتابی رو میخونم، برام تا حد امکان ملموس باشه. حس اش بکنم.
دردها و رنجها، غصهها و شادیها، ترسها و اضطرابها، شوقها و اشتیاقها، عشقها و نفرتها، سکوتها و به حرف اومدنها و و و و… شخصیتهای کتاب رو با تمام وجودم لمس و حس کنم. بتونم باهاشون گریه کنم. باهاشون بخندم. باهاشون هق هق کنم. باهاشون قهقهه بزنم. (نه حتماً با تظاهرات بیرونی، بلکه در درون خودم)
دلم میخواد اون کتاب، اون نوشته، اون داستان، اون رمان، رنگ و بوی زندگی داشته باشه. با تمام ماجراهایی که توی یه زندگی و برای یک انسان “پیش اومده” یا “میتونه” پیش بیاد.
مثل وقتی که “رنجهای ورتر جوان” رو خوندم. اگر چه گوته، داستان عشقی واقعی ِ خودش رو با مبالغه ی زیادی به شکل رمان بازگو کرده بود، اما آخرهای کتاب واقعاً بغض کردم و بخاطر سرنوشتِ ورتر اشک ریختم. چون حس ورتر رو با تمام وجودم، حس کردم، وقتی که فکر کردم که اگر من هم در شرایطی مشابه اون بودم….
یا وقتی کتاب “همه ی نامها”ی ژوزه ساراماگو رو خوندم، با شخصیت داستان، در سکوت و دلهره و هیجان و … همراه شدم تا با او و همراه با او، صاحب “اون نام” رو پیدا کنم.
و …. خیلی کتابهای دیگری که خوندم، به هر حال تونستم کمتر یا زیادتر، احساس نزدیکی با شخصیت اصلی یا شخصیتهای دیگر کتاب رو داشته باشم.
و در کل، دلم میخواد، اون کتاب، پیام روشن یا پنهانی برای من داشته باشه. جوابی برای دغدغههام باشه. بعد از خوندن اون کتاب، فکر کنم آدم جدیدتری شدم. آدم متفاوت تری شدم. یه چیزی تونستم به دانستههای قبلیم اضافه کنم. تونستم بفهمم که هنوز چقدر باید بفهمم! و …
اما اینها همگی نظریات و تمایلات و سلایق و دیدگاههای شخصی من هست و نمیتونه به عنوان نسخه ای آماده برای کس دیگری پیچیده بشه.
و امیدوارم شما دوست خوبم هم بتونی، در کنار توصیههای خوب دیگران، باز بیشتر به درون و به ترجیحات خودت برای تصمیم گیری برای ادامه ی این مسیر، یا هر مسیر دیگری، رجوع کنی.
درکل و در نهایت، به نظر من، باز هم همه چی به نگاه ما بازمیگرده.
درسته که من میگم از خوندن کتاب “صد سال تنهایی” حالم بد شد و وقتی رو که بابت خوندنش صرف کردم، به نوعی تلف شده محسوب کردم.
اما بعدش وقتی خوب فکر کردم دیدم، همین کتاب، مستقل از لذت بردن یا نبردن، باعث شد به هر حال با دنیای یک نویسنده ی جهانی دیگری آشنایی پیدا کنم. تونستم به این بهانه پستی در وبلاگم بنویسم و از طریق این پست، با دوستان خوبم که پای این پست حرفهاشون رو زدند و نظریات خوبشون رو باهام در میون گذاشتند (مثل خود شما) حرف بزنم، حرفهای خوب اونها رو بشنوم، و از تجربیات و افکار و نظرات اونها استفاده کنم.
به نظرم، اگر ما بخواهیم، میتونیم حتی از هر فرصت تلف شده ای هم، برای یادگرفتن و وسعت بخشیدن به دنیامون استفاده کنیم. اگرچه بهتره وقتهای تلف شده رو به حداقل برسونیم. 🙂
باز هم ممنونم از کامنت خوبتون.
سلام شهرزاد.
درست حدس زدید، از طریق متمم با شما آشنا شدم.
باعث افتخارم هست که میتونم وبلاگ ارزشمند و پرمحتوای شما رو بخونم و لذت ببرم.
از اینکه دیدگاه شخصیتون رو به صورت کامل برای من توضیح دادید خیلی خیلی ممنونم.
نظراتتون در خصوص کتابها و فیلمهایی که نام بردین رو خیلی دوست داشتم و کلی چیزای جدید یاد گرفتم.
اگر تونستم برنامه پیشنهادی اون نویسنده رو تا انتها اجرا کنم ، حتما گزارشش رو اینجا مینویسم.
ممنون
خیلی لطف دارین امین عزیز.
برای من هم باعث خوشحالیه که دوست متممیخوب و کتابخونی مثل شما هم به من سر میزنه.
حتما. خیلی خوشحال میشم و مشتاقم که گزارش نتیجه ی اجرای این برنامه پیشنهادی رو ازتون بشنوم.
من هم مدتی است که حدود ۱۲۰ صفحه از کتاب پاییز پدر سالار گابریل گارسیا مارکز رو خوندم. دقیقا مثل تو حس خوبی از خوندنش نداشتم و فکر میکردم که مطلب مفیدی رو ازش درک نکردم ، محتواش هم همونطور که صد سال تنهایی رو توصیف کردی بود. اتفاقا وقتی به کتابخونه ام نگاه کردم دیدم که این کتاب رو هم دارم اما هنوز نخوندمش. سعی میکنم کتاب پاییز پدر سالار رو کامل بخونم و اگه تا آخرش ادراکم ازش خوب نبود، زمانی رو برای خوندن کتاب صدسال تنهایی اختصاص نمیدم یا بهتره بگم فعلا از لیست کتابهایی که قصد مطالعه شون رو دارم کنار میذارم.
راستی کتاب مائدههای زمینی و مائدههای تازه رو هم به پیشنهاد تو امسال از نمایشگاه کتاب خریدم که متاسفانه هنوز فرصت نکردم بخونم:(
معصومه جان. پس اینطور که در مورد کتاب “پاییز پدر سالار” گفتی، فکر کنم ماها با گابریل گارسیا مارکز نازنین، آبمون توی یه جوب نمیره 😉
خوشحالم که کتاب “مائدههای زمینی” رو خریدی و قصد خوندنش رو داری. (مائدههای تازه رو من نخوندم)
من اولین بار، مائدههای زمینی رو از کتابخونه ی دانشگاهمون گرفتم خوندم و بدجوری دوستش داشتم.
برای من به نوعی، به مثابه ی یه کتاب آسمانی شده بود و تا مدتها، بیشتر جملات و متنهای کتابش رو از حفظ بودم از بس خونده بودمش.
هنوز هم دوستش دارم.
بخاطر همین، آندره ژید، نویسنده اش، برای من همیشه خیلی قابل احترام و دوست داشتنیه.
البته با توجه به تمام حرفهای گفته شده در این پست، هیچ تضمینی نیست که تو هم دوستش داشته باشی، اما خیلی امیدوارم که دوستش داشته باشی و بتونی از خوندنش لذت ببری.
خوشحال میشم هر وقت خوندیش و تمومش کردی، حس ات رو در موردش بهم بگی. 🙂
بازم سلام
خوشحالم حرفهای فردا را میتونم امروز بهتون بگم 😉 آخه تاریخ این نوشته واسه فرداست
چه خوب که جرأت کردین و حرف دلتون را که خیلیها شاید نتونن بیان کنن، بهراحتی گفتین. تقریباً شبیه همون لباس پادشاست که اگه همه بگن خوبه پس خوبه دیگه..
البته بهطور کلی توضیح بدم که این اختلاف نظر، بیشتر از تفاوت نگرش سرچشمه میگیره… من خودم اینطوری هستم (شاید شما هم باشین..) که معنیگرا هستم. یعنی یک اثر ادبی یا هنری، واسه این که جذبم کنه یا روم تأثیر بزاره باید پیامیداشته باشه. البته گاهی وقتها توقعی زیادیه ولی خب ساختار درک من از زندگی اینطوریه. یعنی صرفاً فرم برای فرم قانعم نمیکنه و همین مسأله باعث میشه که عموماً مثلاً از بهترین فیلم اسکار یا بهترین کتاب بوکر یا… نتونم لذت ببرم. چون طبیعتاً ملاک منتقدهای ادبی چیزی گستردهتر از مضمون یا لذت شخصیه. این موضوع دقیقاً در مورد مارکز هم صدق میکنه چون تا جایی که اطلاع دارم توی آمریکای لاتین شیوه نگارش و تخیلش ازش یک اسطوره ساخته و حتی یک فرم ادبی جدید به اسم “رئالیسم جادویی” به ادبیات معاصر اضافه کرده.. اما خب چه میشه کرد من که منتقد نیستم که بهش نمره بدم من میخوام درون خودم را راضی کنم پس خودم کتابهای خودم را کشف میکنم و کتاب یا فیلمیرا ترجیح میدم که پیام خوبی داشته باشه و در کل چیزی به بودنم اضافه کنه.
ببخشید طولانی شد… شاد باشین
سلام به دوست خوب و دقیق یک روز جدید. 🙂
شما حرفهای پس فردا رو هم اگه امروز بگید، هیچ مشکلی نیست و باعث خوشحالی بسیار خواهد شد. 🙂
ممنون از این اشاره ی قشنگ و به جا. توی تنظیمات رو چک کردم، جایی برای تنظیمش پیدا نکردم. فکر کنم تاریخ رو به طور خودکار میزنه وردپرس.
قبلاً درست نشون میداد. فکر کنم از آخرین باری که وردپرس خودش رو آپدیت کرد، این اتفاق افتاد. دیدین مثلاً اندرویدِ گوشی، پیشنهاد آپدیت خودش رو میده و بعد که به امید برخورداری از امکانات جدیدتری، با خوشحالی بهش جواب مثبت میدی و آپدیت انجام میشه، بعدش تازه میبینی نه تنها تغییرات قابل توجهی ایجاد نشده، بلکه کلی از همون امکانات خوب قبلی که توی گوشی ازشون استفاده میکردی، هم حذف شده! حالا فکر کنم، شده حکایت آپدیت وردپرس. اما حتماً سر فرصت بیشتر بررسی میکنم بیینم برای اصلاح تاریخ چیکار میشه کرد.
از خوندن کامنت تون مثل همیشه لذت بردم و خیلی خوشحالم که شما هم همیشه با کامنتهای خوبتون، چیزی ارزشمند به نوشته ی من اضافه میکنید.
چقدر درست گفتید. بله همین نگرش متفاوت ما آدمهاست که منجر به اختلاف نظرها و سلائق مختلف میشه.
و خیلی برام جالب بود وقتی به فرم ادبی جدیدی که شیوه ی نگارش مارکز به ادبیات معاصر اضافه کرده، یعنی “رئالیسم جادویی”، اشاره کردید.
با صحبت خوب شما داشتم به این فکر میکردم که شاید فضا و تم فرهنگی یک ملت هم در دوست داشتن یا نداشتن و یا لذت بردن یا نبردن از یک شیوه ی نگارش تاثیر زیادی داشته باشه.
مثلاً شاید مناجات نامه ی خواجه عبداله انصاری، که مثلاً من به عنوان یک فارسی زبان از خوندنش و از حسهارمونی و آهنگین بودن کلمات و جملاتش و از درک معنای زیباشون، بسیار لذت میبرم، برای یک فرد اهل آمریکای لاتین سرگیجه آور و کلافه کننده باشه و نتونه به هیچ طریقی از خوندنش لذت ببره.
مخصوصاً که به نظر من در ترجمه ی یک کتاب از زبان اصلی به زبانی دیگر هم خواه ناخواه، روح نوشته تا حدود زیادی میتونه از بین بره.
بله. کاملاً با شما موافقم و من هم در کتاب خوندنهام، به شدت به دنبال معنا هستم.
و دقیقاً از خوندن کتابهایی لذت میبرم که یک یا چندین پیام ارزشمند و دوست داشتنی برام داشته باشه و من رو با معنا و پیامهای خودش تسخیر بکنه و به طور کلی از خوندنش غرق لذت بشم، جوری که گذشت زمان رو در هنگام خوندنش متوجه نشم. که البته خوشبختانه اکثر کتابهایی که خوندم و میخونم، برام همینطور بوده.
راستی. خیلی ممنون که به “بوکر” هم اشاره کردید. تا حالا نشنیده بودمش و خیلی خیلی خوشحال شدم که از طریق صحبتهای خوب شما با “جایزه ادبی بوکر” هم آشنایی پیدا کردم.
باز هم خیلی ممنون که وقت گذاشتید، نوشته ی من رو خوندید و حرفهای خوبتون رو برام نوشتید.
شاید یه نفر دیگه اول باید این حرفا رو بزنه تا من هم بتونم بگم که از صد سال تنهایی هیچ لذتی نبردم
بر خلاف شما من این کتاب رو بعد از خوندن بیش از نصفش رها کردم چون دقیقا مثل شما از تشابه اسمها ، از رگباری بودن حوادث و … کلافه شده بودم
شبیه این حس رو با «گور به گور» فاکنر هم داشتم اما خب اونو تموم کردم خوشبختانه
انتخاب کتاب مناسب برای خوندن خیلی سخت تر از اونه که بشه با یه سرچ اینترنتی از عهده ش براومد و نیاز به درکی عمیق از تمایلات و سلایق خود آدم داره
جالب بود برام که شما هم موقع خوندن این کتاب، حس مشابهی داشتید.
و خیلی خوب به “رگباری بودن حوادث” این کتاب اشاره کردید. و به کلافه شدن.
البته من هنگام خوندنش، علاوه بر کلافه شدن، چندین بار سرگیجه و (ببخشید) احساس تهوع هم اومد سراغم.
راستی. ممنون که گفتید. یادم باشه «گور به گور» [شده ی] فاکنر رو هم هیچوقت نرم طرفش. 🙂