چند وقت پیش کتابی صوتی – از دکتر ریچارد کارلسون – میخواندم (میشنیدم) که در آن حکایت زیبایی را تعریف کرد که از آن لذت بردم.
این حکایتِ زیبا را تا به حال نشنیده بودم و من را به فکر فرو برد تا مصداقهایی از آن را در زندگی شخصی و اجتماعیام – همانطور که دکتر کارلسون هم میگوید – بیایم:
مصداقهایی از زمانهایی که دچار خطا میشویم.
گاهی روی چیزی خوشایند، بیش از اندازه حساب باز میکنیم.
یا از رخداد چیزی ناخوشایند، بیش از اندازه هراسناک میشویم.
در حقیقت، در بسیاری از اوقات، ما واقعاً نمیدانیم چه پیش خواهد آمد،
فقط فکر میکنیم که میدانیم.
زمانهایی هست که داستانهای هولناکی برای پیشآمدهایی که رخ دادهاند یا قرار است پیش بیایند میسازیم،
و شب و روزمان را با آن داستانها تیره و تار میکنیم.
و اگر بتوانیم کمیآرامش و خونسردیمان را در رویدادهای زودگذر زندگی حفظ کنیم، میبینیم که بسیاری از آنها از داستانسراییهای ما فراتر نمیروند یا قرار نیست که بروند.
اگر دوست داشتید، بیایید بدون هیچ توضیح اضافهی دیگری، آن حکایت را اینجا با هم بخوانیم،
و باز اگر دوست داشتید، شما هم پس از خواندنِ این حکایت، به دنبال مصداقهایی در زندگیِ خودتان بگردید:
و حالا حکایت:
پیرمردی خردمند در دهکدهای زندگی میکرد.
اهالی روستا به پاسخهایی که به پرسشهای آنها میداد اعتماد داشتند و از او برای رفع نگرانیهایشان رهنمود میخواستند.
روزی یکی از دهقانان روستا به دیدن پیرمرد خردمند رفت و با دلهره به او گفت:
– مرد خردمند، به دادم برس.
پیش آمد هولناکی رخ داده.
گاوم مرده و حیوان دیگری ندارم که در شخم زدن مزرعه کمکم کند.
آیا بلایی از این بدتر، میتوانست به سرم بیاید؟
پیرمرد خردمند پاسخ داد:
– “شاید آری، شاید هم نه!”
دهقان با شتاب، پیش اهالی روستا برگشت و به آنها خبر داد پیرمرد خردمند دیوانه شده.
مسلماً این بدترین اتفاقی بود که میتوانست رخ دهد.
چرا پیرمرد خردمند متوجه آن نشده بود؟
روز بعد، اسب نیرومند جوانی دور و برِ مزرعه دهقان دیده شد.
چون دهقان گاوش را از دست داده بود، به فکر افتاد اسب را بردارد و جانشین گاو کند، و همین کار را کرد.
چقدر از این کارش شادمان شد.
شخم زدن مزرعه هرگز به این راحتی نبود.
دهقان به عذرخواهی پیش پیرمرد خردمند رفت و گفت:
– حق با شما بود مرد خردمند.
مردن گاو بدترین بلایی نبود که برای من پیش آمد.
رحمتی بود که در لباس مبدل، ظاهر شد.
اگر این اتفاق نیفتاده بود اسب به این خوبی گیرم نمیآمد.
حتماً قبول داری که این بهترین اتفاقی بود که ممکن بود بیفتد.
پیرمرد خردمند دوباره تکرار کرد:
– “شاید آری، شاید هم نه!”
دهقان پیش خود فکر کرد:
حالا دیگر معلوم است دیوانه شده.
اما باز هم دهقان نمیدانست چه اتفاقی در راه است.
چند روز بعد، پسر دهقان اسبسواری میکرد که از اسب افتاد.
پایش شکست و دیگر نمیتوانست در کار مزرعه به پدرش کمک کند.
دهقان گفت: وای نه. دیگر از گرسنگی میمیریم.
یکبار دیگر به دیدن پیرمرد خردمند رفت و این بار گفت:
– از کجا میدانستی گرفتن اسب، کار خوبی نبود؟
باز هم حق با شما بود.
پای پسرم شکسته و دیگر نمیتواند در کار مزرعه کمک حالم باشد.
اینبار دیگر کاملاً مطمئنم این بدترین بلایی بود که میشد به سر من بیاید.
دیگر باید با من موافق باشی.
اما اینبار هم پیرمرد خردمند مانند دفعههای پیش، نگاه آرامیبه دهقان کرد و با لحنی دلسوزانه پاسخ داد:
– “شاید آری، شاید هم نه!”
دهقان که از بی اعتنایی پیرمرد، به شدت عصبانی شده بود، به سرعت به دهکده برگشت.
روز بعد، نیروهای نظامیوارد روستا شدند تا هر مرد سالم و توانایی را که به درد جنگ بخورد به سربازی ببرند تا در جنگی که شروع شده بود شرکت کند.
پسر دهقان، تنها جوان دهکده بود که به خاطر شکستگی پایش، او را نبردند.
او زنده میماند، در حالی که دیگران ممکن بود جانشان را از دست بدهند.
***
پس چه خوب است همیشه این را به یاد بسپاریم:
شاید آری، شاید هم نه.
لا تهنوا و لا تحزنوا…
با هیچ خوشی ای زیاد سرمست نشین و از هیچ سختی ای، زیاد ناراحت نشین!!!
چون هردو گذراست.
«قرآن مجید»
چه جالب، من مشابه همین روایت را قبلا شنیده بودم ولی با این تفاوت که به جای “شاید آری، شاید هم نه” این قصه را با عبارت “از کجا معلوم” شنیده بودم. البته در نهایت تفاوت چندانی بین این دو نسخه از ماجرا نیست. در مورد مصداقهایش در زندگی خودم میتوانم بگویم بارها و بارها چنین موردی برایم پیش آمده است. گاهی اوقات فکر کردم که اتفاق خیلی ناگوار و تلخی برایم رخ داده ولی بعدا به من ثابت شده که آن اتفاق سبب رخ دادن یک اتفاق خوب دیگر شده بود و همینطور برعکس.