بدون شک، دوستداشتنیترین اتفاق زندگی من در ماههای اخیر، شاهدبودنِ از نزدیک و بیواسطهی داستان شگفتانگیز زندگی این کبوترها بود.
داستانی که تقریبا یک ماه طول کشید، و هر روز و هر وقت که شانس دیدن این داستان را داشتم، یک شگفتی جدید برایم به همراه داشت.
از زمانی که کبوترِ مادر، در این آشیانِ آماده در بالکن خانهی ما، تخم گذاشت و بیوقفه بر روی تخمهایش نشست،
تا وقتی که دو کبوتر کوچولوی دوست داشتنی از درون این تخمها سر درآوردند و پا به این دنیا گذاشتند،
و هر روز بیشتر از روز پیش رشد کردند و سعی کردند دنیایشان را کشف کنند،
و در نهایت پرواز را آموختند و پر کشیدند و رفتند.
کبوترِ مادر، حدود دو هفتهی تمام، اینجا نشسته بود و از بچههایش محافظت میکرد.
در این مدت، حتی یک لحظه هم اینجا را ترک نکرد.
بچه کبوترها به دنیا آمدند و هنوز بدنشان به جای پر و بال، از کرکها پوشیده است.
مادر – بعد از دو هفته تمام که مدام اینجا نشسته بود – موقتا رفت تا برایشان غذایی بیاورد.
بچه کبوترها کمیبزرگ تر شدند. و کم کم دارد بدنشان با پرها پوشیده میشود.
اما هنوز خیلی ناتوانند.
مادر با غذا برگشته.
و غذا را با نوکهایش در دهان دو کبوتر کوچولو میگذارد.
بچه کبوترها کمیبزرگتر شدهاند.
یکی از آنها زرنگتر و کنجکاوتر و متفکرتر از دیگری به نظر میرسد.
بیشتر اوقات لبهی آشیانشان نشسته و به بیرون خیره میشود.
آن یکی، معمولا در لانه در حال استراحت است و مثل اینکه چندان علاقهای به بیرون آمدن از منطقه امنش و تماشای مناظر بیرون ندارد.
مادر و پدرشان با غذا برگشتهاند و فعلا لبهی بالکن نشستهاند
و بچه کبوتر بعد از مدتی که انتظار کشیده بود انگار مشتاقانه نگاهشان میکند.
کبوتر کوچولو همچنان متفکرانه در حال تماشای بیرون است.
کمیهم انگار از حضور انسانها ترسیده
و با پف کردن خودش گویی دارد از خودش محافظت میکند.
آن یکی هم کم کم تصمیم گرفت مثل خواهر یا برادرش، کنجکاوتر شود
و سعی کند دنیا را بیشتر کشف کند.
به پرندههایی که در اطرافشان پرواز میکنند با دقت نگاه میکند.
با نوکشان مدام پرها و بالهایشان را تمیز میکنند.
بچه کبوتر متفکرتر علاوه بر این کار، مدام بالهایش را باز میکند و انگار میخواهد آنها را قوی کند.
غذایشان را به لطف مادرشان که برای فقط چند دقیقه برگشت و پیششان بود خوردند
(یک تیکه از غذا هم روی نوک یکی از پرندهها باقی مانده)
مادر دوباره رفت و تنهایشان گذاشت.
انگار میخواهد کمکشان کند تا زودتر مستقل شوند.
خدای من! شگفت زده شدم وقتی این صحنه را دیدم.
بچه کبوتر متفکرمان، برای اولین بار، از لانه جدا شده
و یک نیمچه پرواز کرده و رفته بالای چراغ.
جدی جدی دارد تمرین پرواز میکند.
بعد از چند بار بالا و پایین پریدن و تمرین پرواز کردن، پیش خواهر یا برادرش برگشت.
و برای مدتی پیش او نشست، و در کنار همدیگر به بیرون خیره شدند.
انگار میخواهد از او خداحافظی کند.
بچه کبوتر متفکرمان پرواز کرد!
رفت!
کمیبعد از آن، یکبار به لانه و پیش خواهر یا برادرش برگشت،
و دیگر هرگز بازنگشت.
بچه کبوتر دومیهم مانند همان خواهر یا برادرش که پرواز کرد و رفت،
دیگر همهاش مدام لبهی لانه نشسته و متفکرانه به بیرون نگاه میکند.
مادرش هنوز بهش سر میزند و برایش غذا میآورَد.
شبها، اول چرت میزند و بعد کاملا میخوابد.
قبل از خواب، مدام چشمهایش سنگین میشوند و روی هم میآیند اما هروقت حضور کسی را حس میکند آرام چشمهایش را باز میکند.
انگار کاملا مراقب اوضاع است.
(آن یکی هم که زودتر پرواز کرد، همینطور بود. تا پیش از این، او بود که معمولاً تنها بیرون لانه مینشست و این یکی همهاش داخل لانه میخوابید)
صبح شده.
چندین بار همینطوری که سر جایش نشسته، بالهایش را کاملا باز میکند و برای پرواز تمرین میکند.
و همهاش با دقت، به پرواز پرندههای دیگر نگاه میکند.
سرانجام – دو روز بعد از پرواز خواهر یا برادرش – او هم پرواز کرد!
رفت!
***
متاسفانه نتوانستم از خیلی از لحظات دوستداشتنی زندگی موقت کبوترها در بالکن خانهمان عکس یا فیلم بگیرم، چون دلم نمیخواست با نزدیک شدن، آنها را بترسانم یا آرامششان را به هم بزنم.
و مسلماً بسیاری لحظات دوست داشتنی هم از دستم رفتند چون نمیتوانستم تمام اوقات، برای دیدنشان وقت بگذارم.
بعضی صحنهها را هم – که من خانه نبودم – مادرم برایم تعریف میکرد.
و چقدر افسوس خوردم که آخرش این شانس را نداشتیم که آن لحظهی باشکوهِ اولین پرواز این هر دو کبوتر دوست داشتنی را ببینیم.
در طول تمام روزهایی که شاهد داستان زندگی این کبوترها بودم – با الهام از پرسش بیجوابِ سوزان بلک مور که در کتاب آگاهی بارها میپرسد: خفاش بودن چه جور چیزی است؟
(که قبلاً در این پست، اشارهی کوتاهی به آن کردهام:
رقابت گربهها و کلاغها بر سر غذا، و نگاهی کوتاه به موضوعِ آگاهی
یا به طریق دیگری در این نوشته نیز، فکر مرا به خود مشغول کرده است:
لطفاً گوسفند باشید | زنگ تفریح
مدام از خودم میپرسیدم:
یعنی کبوتر بودن چه جور چیزی است؟
بهراستی که ما هنوز نتوانستهایم از کارکرد دقیق ذهن و چگونگی آگاهی خودمان – به عنوان انسان – به درستی سر در بیاوریم.
حال چقدر دور و دست نیافتنی به نظر میرسد که بتوانیم بفهمیم در ذهن این کبوترها چه میگذشت و چه میگذرد؟
کسی چه میداند؟ شاید تجربههای آگاهانهی آنها در دنیای خودشان، بسیار بسیار ژرفتر و وسیعتر از آن چیزی باشد که ما در موردشان میپنداریم یا تصور میکنیم.
شهرزاد مادرشون تو اون دو روز آخر بازم مثل قبل برای اون دومیه غذا میآورد یا نه؟ میخوام بدونم بالاخره خودش دلشو زد به دریا یا از زور گشنگی رفت.
در ضمن چه نوشته خوبی بود. خوندنش کیف داد.
امیر جان. لابلای عکسها اتفاقا به این موضوع اشاره کردم. چون برای خودم خیلی شگفت انگیز بود.
اینکه مادرشون – (یا شاید پدرشون (ما نمیدونیم…)) حتی وقتی که پرندهی زرنگتر اولی (که کمیهم جثه بزرگتری نسبت به دومیپیدا کرده بود) پرواز کرد و رفت، هنوز به فکرِ این یکی جوجهی ضعیفترش بود و هنوز میومد و بهش غذا میداد.
و شاید به زبون خودشون، حتی تشویقش هم میکرد به پرواز. چون برای چند دقیقه همینطوری بیحرکت کنارش مینشست.
واقعا حیرتانگیز بود.
میدونی. من به این فکر میکردم (و همیشه البته بهش فکر میکنم) که چقدر ناراحتکننده و غمانگیزه وقتی آدمهایی هستن که میزنن پرندهها رو با تفنگ شکاری یا تیرکمون شکار میکنن.
شاید اون پرنده در اون لحظه داره برای بچههاش غذا میبره.
شاید جوجههای کوچولویی توی لونه منتظر اون پدر یا مادرشون هستن که براشون غذا ببره.
شب دومیکه پرندهی مادر لونه رو ترک کرد، تا بعد از غروب هنوز برنگشته بود و خیلی حس بدی داشتم، با نگرانی مدام نگاه میکردیم ببینم کی برمیگرده.
فکر میکردیم نکنه بلایی سرش اومده باشه، و برنگرده. و تکلیف این جوجهها چی میشه؟ نمیدونستیم چی باید بهشون بدیم بخورن و چه جوری؟
و وقتی دیدیم که برگشت، خیلی خوشحال شدیم و خیالمون راحت شد. 🙂 هم برای خودش و هم برای جوجههاش.
بعد جالب بود که تا هنوز این جوجهها خیلی کوچیک بودن وقتی برمیگشت برای چندین ساعت پیششون بود، اما وقتی کمیبزرگتر شدن دیگه فقط هر از چندگاهی بهشون سر میزد و براشون غذا میآورد و زود میرفت. آخه دیگه هم میخواست مستقل بشن و هم اینکه دیگه خودش هم مثل اولها توی لونه جاش نمیشد. 🙂
خلاصه که تجربهی عجیبی بود و خوشحالم که این شانس رو داشتم که از نزدیک شاهدش باشم.
و خوشحالم که شما هم این نوشته رو دوست داشتی. 🙂
ممنون که مفصل توضیح دادی.
اینم برام جالب بود که این کبوترهای آزاد معمولا توی انتخاب محل لونه مثل یاکریمها نیستن و بیشتر احتیاط میکنند. که البته انگار اعتماد اونها هم کم کم داره به آدمها بیشتر میشه.