به نظرم وقت گرامیتر، و زندگی کوتاه تر از آن است که به هر منبعی – خواه وبلاگ، یا وبسایت یا کانال – که ادعای یاد دادن دارند، برای یادگیری تن دهیم.
این روزها، برخی وبلاگها، کانالهای تلگرامییا اکانتهای دیگر اجتماعی را میبینیم و میشناسیم که سرتاسر، از جملاتِ کوتاه و زیبا و گاه جملاتی بلندتر، و گاه رتوریک (مقصودم از رتوریک، با بار معنایی اش در رویکرد تفکر نقادانه است)، تشکیل شده اند؛
و حتی در بیشتر مواقع، به مثابه یک کارخانه ی تمام اتوماتیکِ بیروح و بدون توقفِ تولید محتوا فعالیت میکنند.
تا اینجای داستان، شاید آنچنان غم انگیز و تاثرآور نباشد.
اما این داستان به گمان من، از نقطه ای به تمامی، شکل حُزن انگیز و ملال آور به خود میگیرد که در این منابع و به طور خاص، در این کانالهای سرتاسر پوشیده از لباسهای فاخری که با تارِ نخهایی بدونِ پود، از جملات کوتاهِ پراکنده و رنگارنگ دوخته شده اند، و در بهترین حالت – اگر فراموش کردنِ لحظاتی بعد از خواندنِ آن جملات را به حساب نیاوریم – تنها ذهن ما را از خود انباشته و گیج و درهم و برهم میکنند؛ ادعای یاد دادن و یادگیری را میشنویم و میخوانیم.
در کنار ِِ آن، همچنین جملات کوتاه یا متنهای بلندتر “از” یا “الهام گرفته از اندیشههای” بزرگان جهان که به وفور در امواج دریای اینترنت، در حال شنا کردن هستند و تنها به قلابی به نام گوگل یا هر موتور جستجوی دیگری نیاز دارند تا در لحظه ای کوتاه و در موقعیتی مناسب و مورد نیاز، در تور سپیدِ کامپیوتر یا گوشی ما جای بگیرند؛ وقتی برای منِ خواننده و یادگیرنده، از اعتبار کافی برخوردار میشوند و ارزشِ وقت صرف کردن برای خواندن را توجیه میکنند و مرا به توقف و تعمق و تفکرِ لازم دعوت میکنند؛ که بدانم گوینده یا نقل کننده اش، برای ذهن و وقت و انرژی مخاطب هوشمندش ارزش قائل شده است؛ و این نوع محتوا تنها بخش اندکی از محتوای آموزشی اصیل و تولیدی خودِ او را به خود اختصاص داده است؛
و همچنین خود، مدت طولانی است که آنها را زیسته، یا در حال حاضر با بخش اعظم آنها میزیَد، و به طور غیر مستقیم در نوشتهها و تحلیلهایش به کار برده شود، حس شود، و در راستای آموزشهای هدفمند و عمیق ای ابراز شود؛
و مهمتر، اینکه اثراتِ آنها را در زندگی اش، در کارش، در محتوای تولید شده اش و در رفتارش تا حد مناسبی و به طور غیر مستقیم حس کنیم، بفهمیم، درک کنیم، بیاموزیم و حتی گاه از آن به شگفتی بیفتیم.
البته اگر بخواهیم کمیهم خوش بینانه به این موضوع نگاه کنیم؛ این منابعِ حاویِ حرفها و لفاظیها و جملهها، یک مزیت هم دارند و آن این است که با شناسایی، و حذفِ تدریجیِ آنها در پورتفولیوی یادگیری مان، میتوانیم با عزم جزم تر و اطمینانِ مصمم تری، قسمت اعظمِ وقت و تمرکز و توجه مان را به منبع یا منابع یادگیری ای معطوف کنیم که معتبر و خود، مصداقِ بسیاری از آموزههایشان میباشند. (+)
تا آنجا که حتی جایگاه خود را از یک منبع برای یادگیری آنچنان رفیع تر میکنند، که میتوانیم به آنها به عنوان مرجع ای برای مطالعهها و یادگیریها و کارهای حرفه ای مان نگاه کنیم.
(همانطور که در فضای آموزشی امروز، متمم برای من و شاید خیلیهای دیگر، نه تنها یک منبع برای یادگیری و توسعه دانش و مهارتها، بلکه دیگر به یک مرجع اصیل و معتبر و دوست داشتنی نیز تبدیل شده است.)
(شاید، دوست داشته باشید در اینجا، این مطلب از روزنوشتهها با عنوان “کتابهای مرجع – اولین نسل از کتابهای کاغذی که منقرض شدند” را هم بخوانید)
دلم میخواهد در اینجا مثالی کوچک هم بزنم.
خواندن این کامنت – در میان صدها کامنت دوست داشتنی دوستان متممی– در مطلب فهرست کتابهای پیشنهادی شما در متمم، مرا شگفت زده کرد.
نه به خاطر عناوین کتابهایی که محمدرضا – نویسنده ی این کامنت – پیشنهاد کرده بود.
بلکه بخاطر پی نوشتِ آن، به شرح زیر:
[su_quote]توضیح: کتابها را به ترتیبِ سادگیِ خواندن (بر اساس قضاوت خودم) مرتب کردهام. نخستین کتاب، سادهتر از همه خوانده میشود و خواندن کتابهای بعدی، به تدریج کمیدشوارتر است و مطالعه آنها نیازمند تمرکز و دقت بیشتر خواهد بود.[/su_quote]
شاید این پی نوشت، برای برخی افراد، تنها دو خط ساده ی توضیح باشد و معنایِ خاصی نداشته باشد.
اما همین دو خط، برای من، یک دنیا معنی در بر داشت و چند نکته ی شگفت انگیز از درسهایی که در این مدت اخیر در متمم خوانده بودم را به طور غیر مستقیم و به قشنگترین شکل، برایم تداعی کرد و به طور کاربردی به من آموزش داد.
در نهایت، میخواستم بگویم این مطلب از محمدرضا شعبانعلی – از مجموعه مطالب «هنر خواندن جملات کوتاه» – را میخواندم و فکر کردم میتواند جالب و مفید باشد که اگر میخواهیم برای کمک به یادگیری دیگران، قطاری از جملات و حرفها را بی وقفه و هو هو کشان به ریلِ ذهن مخاطبان بلغزانیم؛ حداقل، این دو سه پاراگراف را هم سرلوحه ی کار خود قرار دهیم:
[su_quote]در دنیای مدرن امروز (به معنای تجدد نمیگویم و دقیقاً به معنای مدرنیته میگویم) ما انسانها، نمیتوانیم به سادگی هر حرفی را بپذیریم و به حق، انتظار داریم که حرفها و شنیدهها و توصیهها و جملات، از فیلتر مغز و باورها و ارزشهای ما بگذرند و اگر هم قرار است تحولی در ما روی دهد، آن تحول باید در درون شکل بگیرد و نه آنها از بیرون تحمیل شود.
در چنین دنیایی، دیگر جملات حکیمانه و حکمت آمیز، به اندازهی گذشته معنا نخواهند داشت.
جملات ارزشمند، نمیتوانند حکمت را از بیرون به روح و ذهن ما تزریق کنند. بلکه میتوانند ذهن ما را به اندیشیدن دعوت کنند و محرکی برای پرورش و رشد نگرش و جوشش حکمت در درون ما باشند.
به عبارتی، یک جمله، به خودی خود ارزشی ندارد و ترکیب «جمله + مخاطب جمله» است که اثربخشی یا اثرنبخشی آن را تعیین میکند.
در چنین فضایی، هنر من جستجوی جملاتی از جنس محرک وابسته به شخص و مواجههی صبورانه و آرام با آنها در سکوت کامل خواهد بود.
پس از مدتی که آن حرفها و جملات هضم و جذب شدند، میتوانم آنها را به شکل مادهی خام نخستین یا مفهومیتحلیل شده و پردازش شده در اختیار دیگران قرار دهم تا نطفههای دانش و اندیشه، در سفرهی مان بزاید و بزید… (+)[/su_quote]
پی نوشت:
مدتی بود که دلم میخواست این حرفها را بنویسم، اما برایم راحت نبود؛ تا اینکه این پست: جملههای هفتگی (هفتههای شصتویک تا هشتاد) از محمدرضای عزیز، و همچنین این کامنت از دوست متممیخوبم آقای علیرضا داداشی، به من کمک کرد تا من هم بتوانم برخی دغدغههایم در این زمینه را بنویسم و در این پُست، منتشر کنم.