توی تابستان، هر وقت بعد از غروب آفتاب، از باشگاه بر میگشتم و از حاشیه ی پارکی که در حوالی منزلمان هست، رد میشدم؛ مرد کهنسال ای را میدیدم که پرنده ای در قفس را، با خودش به هواخوری در پارک آورده بود.
این صحنه، هر بار، من را به فکر فرو میبُرد.
و البته هر بار هم برای آن پرنده ناراحت میشدم.
و با خودم میگفتم: یعنی این پرنده در قفس، از این گشت و گذار و هواخوری در فضای زیبای پارک، لذت میبرد؟ و آیا راضی و خوشحال است؟
یا نه! با دیدن این فضای سبز و خرم، و پرندههایی که بیرون از قفسِ او، آزادانه پرواز میکنند؛ دلش میگیرد و دلش میخواست مثل آنها آزاد میبود و لابلای درختان، به پرواز در میآمد و نسیم خنک، بالهایش را نوازش میداد و وقتی خسته میشد بر شاخه ای مینشست و شاید هم جفتی پیدا میکرد و با هم بر روی بالاترین شاخه، آشیانی میساختند و …
حیف که نمیتوانستم از حس و حال این پرنده چیزی بفهمم.
اما بعد، این پرنده مرا یاد این شعر «ملکالشعراء بهار» انداخت و با خودم فکر کردم، شاید اگر او میتوانست به زبان ما آدمیان حرف بزند، شاید حرفش همین بود که ملک الشعراء بهار از زبان این پرندههای قفسی، به زیبایی سراییده است:
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل میگذرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید
یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید
هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و یاد منش آزاد کنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه صیاد کنید
شمع اگر کشته شد از یاد مدارید عجب
یاد پروانه هستی شده بر باد کنید
بیستون بر سر راه است مبادا از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید
گر شد از جور شما خانه موری ویران
خانه خویش محال است که آباد کنید
کنج ویرانه زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خدا داد کنید
پرندههای قفسی، همیشه به نوعی، الهام بخشِ شاعران، نویسندگان، ترانه سراها، نقاشها، آهنگ سازان و هنرمندان زیادی بوده اند.
هر کس از زاویه ی نگاه، و پنجره ی تجربیات، و دریچه ی احساسات خویش به آن نگریسته و برداشت یا الهام متفاوتی از آن را، از آنِ خود کرده است.
از ملک الشعراء بهار – که در شعری که با هم خواندیم به زیبایی از این پرندههای قفسی الهام گرفته است – اگر بگذریم؛
حافظ، نیز به زیبایی، در یکی از اشعار خود میسراید (+) :
شُکرِ آن را، که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیرانِ قفس، مژده گلزار بیار
و مولانا که در داستان زیبای «طوطی و بازرگان»، از رویای پروازِ رهاییِ پرنده ای قفسی، الهام میگیرد تا مرگ را به شکل رهایی از کالبد جسم، به تصویر بکشد.
از مولانای جان و حافظِ شیرین سخن، نیز که بگذریم؛
یکی دیگر از بیشمار نویسندهها و شاعرانی که از پرندههای قفسی، برای بیان افکار و احساسات و تجربیات شخصی خویش، الهام گرفته است؛
مایا آنجلو، نویسنده و شاعر آمریکایی است.
او در سال ۱۹۶۹، زندگی نامه ی خود را در کتابی با عنوان «میدانم چرا پرنده درون قفس آواز میخواند» منتشر کرد.
«میدانم چرا پرنده درون قفس آواز میخواند»، دوران کودکی مایا آنجلو را روایت میکند و تجربیات دردآور او از نژادپرستی، مزاحمت جنسی و تجاوز را به تصویر میکشد.
در نگاه مایا آنجلو، پرنده در قفس، تصویری است از زنان سیاهپوست در آمریکا، که در آرزوی رهایی از تبعیض هستند:
پرندگان رها
از پس پیروزی به بالا میپرند
و در دوردست فرود میآیند
تا وقتی که راهشان پایان یابد
و بالهایشان
در اشعههای نارنجی خورشید فرو روند
و شهامت یابند که آسمان را بخواهند
پرنده در قفس آواز میخواند
از ترس چیزهای نامعلوم میلرزد
اما در انتظار خاموشی میماند
و آوازش در تپههای دوردست شنیده میشود
که پرنده ای در قفس برای آزادی میخواند
شاید ترانه ی زیبای مسعود فردمنش، به نام «پرندههای قفسی» را هم شنیده باشید.
اما از او و از «مایا آنجلو» هم که بگذریم،
شاید برایتان جالب باشد، نویسنده و شاعر دیگری نیز نام Leon Tuam با الهام از پرنده در قفس، کتابی نوشته است با عنوان:
The World is a Bird in Cage (دنیا، پرنده ای است در قفس)
که علاوه بر عنوان جالب و جذابِ این کتاب که حاوی مجموعه شعرهای زیبایی از این نویسنده میباشد؛
طرح روی جلدش را – مانند طرح روی جلد کتابِ مایا آنجلو – خیلی دوست داشتم.
حیف است قطعه شعر زیبایی از این کتاب را نیز با هم نخوانیم:
هرجا که هستی، باش،
اما سرزمین مادری ات را فراموش نکن.
پرواز کن،
به سفرهای دور و دراز، برو.
اما به پشت سرت هم نگاه کن!
هر سفری در زندگی مان،
خود، مدرسه ای شگفت انگیز است،
که هر مسافری از آن، بسیار میآموزد،
و در آن، بسیار چیز، برای بخشیدن خواهد داشت.
سپاس فراوان آقای طاعتی از خاطرتون
من با خواندن خاطرت به یاد این افتادم که نظریه لامارک اگه یادتون باش میگه هر نوع گونه موجودات از هرکدام از اعضای خودش بیشتر استفاده کند قویتر و کمتر استفاده کنه ضعیف تر مثلا؛ پرنده ساحلی که علاقهای به شنا کردن ندارد، اما نیازمند نزدیکشدن به آب برای یافتن طعمه است، همواره در معرض فرورفتن در باتلاق است؛ اما میل به رفتار بهگونهای که در آب غرق نشود او را به کشیدن و درازتر کردن پاهایش عادت میدهد. چنین عادتی در طی نسلها در این پرندگان که این رویه را در زندگی پیش میگیرند، به افرادی میانجامد که بر روی پایههایی ـ همان پاهای برهنه درازـ قرار دارند. پرندهای هم که تو قفس باش دیه به اون چیزی ک عادت کرده و قدرت و انگیزه پرواز نداره و همه جوره بش رسیدگی میشه و بدون هیچ نوع آزاری. همه اینا رو جمع کنیم خودش یه دلیل قانع کننده ای برا میل پرنده در قفس ماندن هست و از طرفی انسان هم از خداشه که پرنده ای در قفس داشته باش.
مشکل از قفس نیست،پرنده نای پرواز ندارد دیگر
آسوده گشای در قفس را ،پرنده سر پرواز ندارد دیگر
با تشکر بسیار عالی بود از شما دوست عزیز سپاسگزارم.
ای مرغ قفس ، قفس راها کن
زین گل و بلبل دمیصفا کن
بلبل زپی دل میرود سخت
بنشین و معشوقه خود ندا کن
از بشیر کوهی زاده
مطلب جامعی بود
یاد این بیت و گریه ای که در حین شنیدن آهنگ “مرغ باغ ملکوت” حسام الدین سراج داشتم، افتادم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش انروز که پرواز کنم تا بر دوست ….
حتما گوش کنین
یه سوال داشتم لیست کل مطالبتون رو کجا ببینیم ؟
شهرزاد جان من دقیقا حال اون پرنده را میفهمم خودم قفسم را دست گرفته ام و میبرم در بوستانهای مختلف میچرخانم و نمیدانم اسم این خودآزاری چیست…
با دست خود به دست قفس، قفل میزنیم
قربانی قساوت تقدیر میشویم
امیدوارم همیشه حس زیبای آزادی رو داشته باشی، دوست خوبم. 🙂
من هم در مورد پرندههایی که در قفس نگهداری میشوند، ناراحتم و با دیدن چنین منظره ای دلم میگیرد. اما یک واقعیت تلخی که وجود داره. چون این پرندهها در قفس از تخم بیرون میان و در قفس بزرگ میشوند، قفس را امن ترین جای دنیا میدونن و هیچ تلاشی برای بیرون آمدن انجام نمیدهند. و درناکتر اینکه چون در قفس بوده اند و پرواز نکرده اند، قدرت پرواز ندارند و نمیتوانند پرواز کنند. و اگر از قفس آزاد شوند، یا یک لقمه چپ گربه ای خواهند شد (به احتمال زیاد) و یا با خودروها تصادف میکنند و یا اگر خیلی خوش شانس باشند و جان سالم از اینها بدر ببرند، از گرسنگی و تشنگی خواهند مرد…
از چند ماه پیش مدیرمان یه قناری رو به دفتر کارمان آورده بود. کنجکاو بودم اگه از قفس بیرون بیاد چکار میکنه. حتی یک روز فراموش کرده بودم در قفس رو ببندم و ساعتها در قفس باز مانده بود و قناری در قفس بود…
یک روز بزور گرفتمش -از آدمیزاد میترسد- و در فضای دفتر رهاش کردم. نیم متر بیشتر ارتفاع پروازش نبود در طول یک متر. یک قناری بالغ هست اما قدرت پرواز ندارد. مدتی در دفتر چرخید و به حال خودش گذاشتمش. بعد از چند دقیقه رفت پای قفس و به آن نگاه میکرد. فهمیدم که دوست دارد آنجا باشد… قفس را با در باز کف زمین گذاشتم، چند لحظه بعد رفت داخل قفس…
ممنونم از خاطره ای که تعریف کردین. جالب بود.
یادم به این پست افتاد که چند وقت پیش نوشته بودم:
“آنچه یک روز جدیدِ دیگر به من آموخت: راضی بودن، همیشه هم خوب نیست”
برای همین هست که دلم میخواد، هر روز جدید، این آموخته رو دوباره به یادم بیاره، که:
رضایتبخش ترین لحظه ی زندگی، همیشه آن لحظه ای نیست که در نهایتِ آرامش و شادمانی، حس میکنیم از زندگی مان راضی هستیم.
گاهی رضایتبخش ترین لحظه ی زندگی، لحظه ای است که – به لطفِ تلنگری، حتی تلخ و دشوار – متوجه میشویم، برخلاف آنچه تصور میکردیم؛ از زندگی مان راضی نیستیم.
و برای تغییر،
باید دست به کاری بزنیم.