یکی از تجربههای زندگی من، که خیلی دوستش دارم و البته متاسفانه دیر به دیر هم اتفاق میفته، دیدن رفتارهای جالب و شگفتانگیز گربهها و کلاغها در کنار هم، به واسطهی غذا دادن به اونهاست.
قبلا هم یه بار در یکی از پستهای دوست داشتنیها برای من توی سال ۹۷ ازش حرف زده بودم و چند تا عکس هم ازش بهتون نشون داده بودم.
تقریباً دو ماه پیش، و دوباره چند روز پیش هم باز این اتفاق افتاد که میخواستم باز هم چند تا عکس از این تجربه به شما نشون بدم.
با دیدنِ ما (من و مادرم) که نشانههایی از غذا به همراه داشتن به چشم میخوره،
معمولا اول کلاغها پروازکنان میان و نزدیکمون روی زمین فرود میان.
و بعد گربهها سلانه سلانه خودشون رو میرسونن.
و اینجاست که رقابت بر سر غذا شروع میشه.
حالا کلاغها از ترس میرن عقب و گربهها میان جلو.
و کلاغها پشت گربهها، دنبال فرصت مناسب میگردن.
نمیشه غذا رو یه جا گذاشت براشون چون احتمالاً فقط یک گربه که جایگاهش از همه توی اون پارک بالاتره و قویتره، تصاحبش میکنه.
جالبه که دیگه گربههای اون پارک رو تقریباً تک تک به قیافه و رفتارهای خاص هر یک میشناسم.
بعد بعضی گربهها میان میشینن روبروت و بهت زل میزنن.
و وقتی غذا رو براشون میندازی سرِ به دست آوردن و خوردنش با هم رقابت میکنن.
چند لحظه از این رقابت بر سر غذا رو ببینین:
بعضی از گربهها گویی از جایگاه بالاتر و قدرتمندتری توی جامعهی گربههای اون پارک نسبت به بقیه برخوردارن.
و بقیه ازشون میترسن.
یا انگار که اجازه ندارن در محضر اونها تا وقتی که اونها سیر نشدن، جسارت کنن و برای به دست آوردن و خوردن غذا، جلو بیان.
همینطور که توی این دو عکس زیر هم میشه به خوبی مشاهده کرد:
وقتی گربهها داشتن بر سر غذا رقابت میکردن، همهاش منتظر اون بچه گربه ناز بودم، که از راه سر برسه.
دفعه قبل خیلی مظلوم بود و از بقیه که همگی گربههای بزرگسالی هستن میترسید و چیز زیادی گیرش نیومد که بخوره.
بقیه گربهها همهاش با قلدری از اونجا دورش میکردن.
اما این بار اتفاق بسیار جالبی افتاد؛
که باعث شگفتیام شد و انقدر رفتارهاش ناز و جالب بود که واقعا من رو اول به حیرت، و بعد به خنده انداخت.
گربهی کوچولو – بعد از گذشت دو ماه – اینبار با اعتماد به نفس بیشتری اومده بود دنبال شکار.
زرنگتر و شجاعتر شده بود. اصلا قیافهاش هم به نظرم یه کم خشنتر شده بود.
دو بار دیدم که به دو تا از گربههای بزرگسال که میخواستن غذاشو ازش بگیرن، تشر زد و با صدای بچهگونهاش یه میوی ترسناک کرد و اونها رو ترسوند و از خودش دور کرد و بعد با خیال راحت به خوردنش ادامه داد.
انگار به این نتیجه رسیده بود که برای بقا بین اون گربههای قلدر، باید تلاش بیشتری بکنه و از خودش جدیت بیشتری نشون بده و حتی شده همونطوری که اونها باهاش رفتار میکردن باهاشون رفتار بکنه.
***
بعد از دیدن اینجور رفتارها از طرف حیوانات، همیشه به این فکر میکنم که اونها چطور فکر میکنن و چطور احساس میکنند.
مثلاً وقتهایی که بارون میاد و دیگه هیچ گربهای توی خیابون نمیبیینم، با خودم میگم، یعنی به هم میگن؟ “بچهها داره بارون میاد، بریم یه جایی که خیس نشیم!”
بعد از این ماجراها، شاید برای شما هم مثل من جالب و دوست داشتنی باشه که کمیبه کتاب آگاهی از سوزان بلکمور رجوع کنیم.
او در این کتاب، زیبا و دوستداشتنی و تفکربرانگیز به موضوع آگاهی در انسان و درختان و حیوانات میپردازه.
او در طول کتاب، بارها میپرسه:
خفاش بودن چه جور چیزی است؟
و ما را در بررسی نظریههای مختلفی که در تلاش برای پاسخ دادن به این سوال و سوالهای مشابه هستند با خود همراه میکنه.
بیایید بخشی از کتاب را که به نظرم واقعا خواندنی است با هم بخوانیم:
***
روز قشنگی است و شما دارید به درخت بلوط تناوری در جنگل نگاه میکنید.
برگهای سبز را میبینید که با نسیم میجنبند.
سایههای خالخالی بر زمین جنگل میرقصند، و پرندهها از شاخهای به شاخهی دیگر پرواز میکنند.
دقیقتر که نگاه کنید، نقشهای ظریف پوست درخت را میبینید و چشمتان به سوسکی میافتد که تند تند میرود تا پنهان شود.
بوی خاک را حس میکنید که دانههای بلوط بر آن ریخته است، و نمِ هوای اطراف را احساس میکنید.
این تجربهی آگاهانه شماست. این درخت شماست.
اما برای آن سوسک چهگونه است.
برای آن پرندهها، خفاشهای خفتهای که آن بالا پنهان شدهاند، یا ماری که لای علفها پنهان میشود؟
میخواهیم بدانیم و معقول هم هست که بپرسیم این جهان از دیدگاه فلان جانور چه جور چیزی است.
مشکل اینجاست که نمیتوانیم بدانیم.
وقتی پرسیده بودیم “خفاش بودن چه جور چیزی است” دریافته بودیم که هیچ فایدهای ندارد صرفاً تصور کنیم خفاش هستیم. یا کِرم.
این پرسش، پرسشای است دربارهی آگاهی جانوری.
در اینجا، در واقع دو پرسش در کار است:
یکی آن که کدام موجودات زنده دارای آگاهی هستند و به چه صورت؛
دوم آن که آگاهی چه موقع و چهگونه تکوین مییابد.
***
بعد بلکمور چند سطر جلوتر میگه:
“اگر چند نفر بخواهند موجودات زنده را از ناآگاهترین تا آگاهترین ردهبندی کنند، اتفاقنظر نخواهند داشت.”
و ادامه میده:
“نکتهی دیگر، حسهای متفاوتی است که جانوران دارند.
مثلاً بسیاری از پرندگان دستگاه بینایی چهار رنگ دارند، و به همین سبب تواناییشان برای دیدن رنگ خیلی بیشتر از ما آدمهاست که دستگاه بیناییمان سه رنگ است.
دیدنِ رنگی که آدمها نمیتوانند ببینند چه جور چیزی است؟
ما حتی نمیتوانیم تصور کنیم، زیرا باید از مغز بصریمان برای تصور کردنش استفاده کنیم در حالی که مغز ما فاقد هرگونه بازنمایی رنگهای فرابنفش است.
***
بعد بلکمور جایی به این موضوع که حشرات چشمهای مرکبی با هزاران عدسی جداگانه دارند اشاره میکنه و بعد از توضیحاتی که در این زمینه میده میپرسه:
تجریهی این حشرات شبیه چیست؟ بوییدن لاشهی موش در حال پوسیدن با استفاده از یک شاخک حساس، چه جور چیزی است؟
با دریافتن مطالبی دربارهی حسهای سایر جانوران مسلماً به این نتیجه میرسیم که در جنگل، هر موجود تجربهی کاملاً متفاوتی دارد.
هر کدام از آنها لابد در جهان به کلی متفاوت به سر میبرد. در :زیست بوم” خاص خودش.
بعد به موضوع خیلی جالبی که ممکنه بارها فکر ما را مشغول کنه میپردازه و با او همراه میشیم تا به این موضوع فکر کنیم.
اینکه خیلی از آدمها ممکن است با اعتقاد دکارت موافق باشند. اینکه:
فقط انسانها روح دارند و جانوران “خودکار بیاحساس” هستند.
و بعد ادامه میده:
از طرف دیگر، آگاهی ممکن است متغیر پیوستهای باشد که آن را بعضیها بیشتر دارند.
هر نظریهی قابلقبولی دربارهی آگاهی باید مشخص کند که کدام یک از موجودات آگاه هستند، به چه نحوی، و چرا.
چهگونه میتوانیم به جواب برسیم؟
بار دیگر مواجه میشویم با ویژگی عجیب و غریب آگاهی که نمیتوانیم بدانیم چیست؛
هیچ نوع دستگاه آگاهییاب در اختیار نداریم؛
هیچ حریم داخلی برای تولید آگاهی در مغز وجود ندارد که بشود آن را در بعضی از جانوران پیدا کرد و در بعضی دیگر نه.
به این ترتیب، پرسش ما پاسخناپذیر میماند. و پرسشی هم که پاسخناپذیر باشد بهتر است دیگر مطرح نشود.
اما این پرسش دست از سر ما بر نمیدارد، لااقل به این دلیل که ما به درد و رنج جانوران بیاعتنا نیستیم.
موجودِ خودکار ناآگاه که نمیتواند ناراحت بشود.
اگر دکارت و پیروانش حق داشته باشند، دیگر لازم نیست نگران درد و ناراحتی جانوران باشیم.
اما به نظر میرسد که جانوران درد و رنج دارند.
گربهی پشمالوی براق با آن چشمهای تیز، و با آن حالت بازیگوشانه، واضح است که شاد وسرحال به نظر میرسد.
گربهای که پشمش ریخته و چشمهای کدر دارد و از پای لنگش خون میآید، واضح است که درد میکشد.
بعد بلک مور، باز ما رو متوجهی ابهامهای موجود در این زمینه میکنه و میگه:
اما آیا میتوانیم مطمئن باشیم که این تشخیص ما صحیح است؟
این نوع تشخیصهای شمّی بسیار ناپایدار و در معرض تغییرند.
مثلاً ما عموماً برای جانورانی که نرم هستند و به آغوش ما میآیند و شبیه ما هستند احساس بیشتری قایل میشویم، مانند گربهها و خرگوشها با آن چشمهایی که به جلو نگاه میکنند. […]
***
خیلی جالب، تاملبرانگیز، و شگفتانگیزه، نه؟
حرفهای سوزان بلکمور در این رابطه هنوز ادامه داره، اما فکر میکنم بهتر هست اگر علاقمندید کل کتاب رو مطالعه کنید.
سلام به همه دوستان عزیزم. بازم به خونه زیبای شما سر زدم اونم سرزده و بدون دعوت. دوست داشتم با یک پست حال خوب کن پذیرایی بشم. که همین اتفاق هم افتاد. ممنونم.
این چند روز بصورت زجیروار اتفاقات بدی رو تجربه کردم. از خراب شدن ماشینم، مریض شدن پسرم تا down شدن وبسایتم. حال خودم هم تعریفی نداشت. اما با دیدن پستت کمیبهتر شدم.
یعقوب عزیز.
خوشحالم که این پست تونسته حال شما دوست عزیز متممیرو کمیبهتر کنه، و امیدوارم که حالتون همیشه خوب باشه.
این روزها البته، داشتنِ حال خوب، چندان آسان نیست.
اما چیزی که دلگرم کننده هست، شاید با یاد آوردن حرفهایی مثل این هست که: “چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند.”
امید به روزهای روشن تر، میتونه همیشه یکی از مهم ترین داراییهای زندگی مون، توی شرایط سخت باشه.
شاید تو روزهای آینده کمیدر این مورد، چیزهایی بنویسم.
سلام شهرزاد جان
حالت چطوره؟
غذا دادن به موجودات زنده، حس خوبی به آدم میده. من از دیدن گربههایی که در حال خوردن شیر یا ماست هستند هم کلی کیف میکنم. واقعا بامزه ان. البته اینم بگم از اینکه بخوان دور و برم بچرخن میترسم و از دستشون فرار میکنم. فقط وقتی آروم نشستن و در حال غذا خوردن هستن دوست دارم کمینوازششون کنم:))
ممنونم از اینکه بخشی از مطالب کتاب بلک مور رو برامون تعریف کردی. به تازگی کتاب ژن خودخواه رو خوندم و وقتی با طاهره درباره اش صحبت کردم. اون هم خوندن کتاب بلک مور رو پیشنهاد داد. خیلی دوست دارم با نگاه بلک مور به دنیا و محیط اطراف بیشتر آشنا بشم. به همین خاطر سعی میکنم در اسرع وقت کتابش رو مطالعه کنم.
سلام معصومه جان. من خوبم. خدا رو شکر.
تو چطوری؟ 🙂
آره حس خیلی خوبی داره. به خصوص غذا دادن به حیوانات سرگردان و به اصلاح ولگرد.
همینکه حس میکنی یا همین یه کم غذا حداقل امروز یه کم سیر میشن، حس خوبی بهت دست میده.
کلاً گربهها همه جوره موردعلاقه ام هستن. با اون نگاه کردنهاشون.
بچه گربه که باشه که دیگه نگو. واقعا دوستش دارم.
خواهش میکنم معصومه جان.
خوشحالم که میخوای کتابشو بخونی. البته به نظر من، ما توی این کتاب، چندان با نگاهِ خودِ سوزان بلک مور به موضوع پرچالشی به اسم “آگاهی” آشنا نمیشیم.
بلکه او تلاش کرده توی این کتاب، ما رو با تحقیقات و نظریههای فراونی آشنا کنه که همگی در تلاش برای فهمیدن “آگاهی” در انسانها و کلاً موجودات زنده هستند.
یعنی وقتی کتاب رو تموم میکنی، باز هم نمیفهمیآگاهی دقیقاً چی هست!
و به نظر من، نکته ی شگفت انگیز این کتاب، دقیقا همینه. که همونطور که سوزان بلک مور هم بارها اذعان میکنه، آگاهی چیزی نیست که بشه یک حکم کلی و یک نعریف مشخصی ازش ارائه داد. یعنی تا الان علیرغم تلاش دانشمندان و اندیشمندان بزرگ برای فهمیدنش، هنوز این اتفاق رخ نداده.
در همین زمینه، من یکی از دیدگاههای محمدرضای عزیز توی بحث اتیکت نگهداری از حیوانات در متمم که در پاسخ به یکی از دوستان نوشته بود رو هم خیلی دوست داشتم:
این دیدگاه
کتاب ماشین مم یا Meme Machine از سوزان بلک مور هم کتاب خوندنی و آموزنده ایه، که امیدوارم بتونی اون رو هم بخونی.
راستی یه مطلب هم توی پیش نویسهای وبلاگم دارم که توش به بهانه ای، به کتاب ژن خودخواه اشاره ای میکنم.
ممنونم که به واسطه ی دیدگاه خوبت، یادم انداختی که تکمیل و منتشرش کنم. 🙂