اصلِ وصال، دل است؛ باقی، زحمتِ آب و گل است.
دعا در طریق مردان لجاج است، حق میداند که بنده به چه محتاج است.
عقل گفت: من سکندر آگاهم. اما عشق گفت: من قلندر درگاهم.
عقل گفت: من تقوی به کار دارم. عشق گفت: من به دعوی چکار دارم؟
عقل گفت: من قاضی شریعتم. عشق گفت: من متقاضی ودیعتم.
عقل گفت: من آیینه مشورت هر بالغم. عشق گفت: من از سود و زیان فارغم.
عقل گفت: مرا لطایف غرایب یار است. عشق گفت: جز دوست هرچه گویی باد است.
عقل گفت: مرا ظریفانند پرده پوش. عشق گفت: مرا حریفانند درد نوش.
پیش از صبح صادق برخاستم و پای افزار طلب خواستم، چون به میقات موصل موعد اصل رسیدم جز اثر و خیال ندیدم.
سوال کردم که ای قوم آن مشتری که دعا در این خانه و آن همای که دوش در این آشیانه بود امروز به کدام برج میدرخشد و نور سعادت به کدام طرف میبخشد؟
گفتند: شیخا، نداشته ای که ماه در یک برج نیاساید و آفتاب در یکجا نپاید.
در این کوی چون تو دیوانه بسیارند و گرد آن شمع چون تو پروانه بی شمار.
از سخنان خواجه عبداله انصاری