#۱ مجسمه ای از جنس درخت
این مجسمه ی قشنگ چوبی به شکل یک روباه رو که توی یک پارک دیدم،
با خودم گفتم چقدر خوبه کسانی هستند که با ذوق و حوصله و هنرمندی، چنین مجسمههای زیبایی رو از یک تنه ی بی شکلِ درخت، خلق میکنن.
#۲ زیبایی رنگها در متمم
وقتی وارد متمم شدم و رنگ دوست داشتنی مورد علاقه ام (بنفش یاسی) رو در این قسمت مربوط به ثبت نام گردهمایی مالی متمم دیدم، حس بسیار لذتبخشی داشت برام.
ترکیبش با رنگ سبز، به طرز دلنشینی، باطراوت ترش هم کرده بود.
#۳ همنامهای ما در این پهنه ی گیتی
جالب بود برام. به تازگی متوجه ی دختری دقیقاً هم نام و هم فامیل خودم شدم (گویا چند نفر دیگه هم هستند، در این پهنه ی گیتی)
ایشون یک Interaction designer هستن.
چه سایت دوست داشتنی ای هم داره: srdesign.fr
#۴ کوبلنهای خاطره انگیز
زنگ تفریح این بارِ متمم، با عنوان: کوبلن دوزیهای خلاقانه، من رو یاد کوبلنهایی انداخت که وقتی بچه بودم، تابستونها توی تعطیلات تابستون میدوختم و چقدر هم لذتبخش بود دوختنشون با اون نخهای رنگی مختلف. و مخصوصا وقتی تمام طرح، کامل میشد.
گاهی هم منجوقهای براق و خوشرنگ رو از توی نخها رد میکردیم برای بعضی قسمتهای طرح، که خوشگل تر بشه.
مثلا مادرم یه کوبلن بزرگ از یه منظره ی زیبا دوخته بود و قسمتهای آب رودخونه اش رو با منجوقهای آبی (ترکیبی از آبیهای کمرنگ تر و بررنگ تر) کار کرده بود که واقعا زیبا شده بود و منجوقها روی کوبلن، مثل قطرات آب میدرخشیدن.
این هم تصویر یکی از کوبلنهای اون روزها که الان هم هنوز روی دیوار اتاقم نصب هست، و هنوز هم برام دوست داشتنیه.
#۵ این دفترچه یادداشت برایِ تو. شیشه ماشین رو هم تمیز نکن لطفاً!
وقتی پشت چراغ قرمز توقف کرده بودم، یه پسر نوجوون اومد با دستمالی در دست، که شیشه ماشین رو تمیز کنه.
قبل از اینکه دستمالش، شیشه ماشین رو لمس کنه، گفتم ببین یه دفترچه یادداشت دارم، میخوای؟
(از قبل، دو تا دفترچه یادداشت خوشگل، یکی آبی و دیگری صورتی برای چنین مواقعی توی داشبورد ماشینم گذاشته بودم.)
خوشحال شد و گفت آره میخوام. آبیه رو بهش دادم. گفتم اگه یکی شون دختر بود (که خیلی وقتها دخترها هم هستن) صورتیه رو میدم بهش.
پسره دفترچه رو گرفت و خوشحال رفت سراغ دوستش که کنار چند تا ماشین اونطرف تر ایستاده بود و داشت سرسختانه روی مخِ یکی از رانندهها، برای خریدن بستههای لواشکهاش کار میکرد.
رفت توی گوشش یه چیزی گفت و بعد ماشین من رو نشونش داد. فهمیدم اوضاع از چه قراره، چون اون پسر دومیهم بلافاصله اومد سراغم و گفت: به من هم از اون دفترچهها میدی؟
گفتم باشه. و دفترچه صورتیه رو از داشبورد درآوردم.
گرفت و نگاش کرد، اما انگار از رنگ صورتی زیاد خوشش نیومد، گفت چرا به من صورتی دادی؟ با لبخند گفتم خوب همین یکی رو داشتم. مگه صورتی چه اشکالی داره؟ (تو دلم گفتم: اسب پیشکش که دندوناش رو نمیشمرن که…)
بعد همون پسر اولی هم دوباره اومد و گفت یکی هم میدی برای خواهرم؟ گفتم متاسفانه دیگه ندارم. گفت تُرخدا. خندیدم و گفتم: فکر کردی من دفترچه یادداشت فروشی دارم اینجا؟ همین دو تا رو داشتم دیگه. که دادمشون به شما دو تا. 🙂 و خوشبختانه همونموقع، چراغ سبز شد…
تصمیم گرفتم برای دفعههای بعد، کتابهای کوچیک مناسبی هم برای اینجور مواقع از کتابفروشی انتخاب کنم، بخرم و بذارم توی ماشین که بهشون بدم.
#۶ انگشتر نقره ی من
یه انگشتر بدل از چندین سال پیش داشتم که رنگ و روش رفته بود، اما خیلی دوستش داشتم.
طرحش رو هم هیچ حای دیگری و دست هیچکسی هم ندیدم تا حالا. (شاید هم باشه، اما من ندیدم)
بردمش پیش یه نقره ساز. گفتم میتونین از روی این انگشتر، دقیقا به همین شکل، انگشتر نقره اش رو برام بسازین؟ گفت: چرا که نه؟
بعد از چند روز رفتم تحویلش گرفتم و حالا از داشتنش خوشحالم.
خود آقای نقره ساز هم ازش یه عکس گرفت. فکر کنم میخواد باز هم از روش بسازه.
خلاصه اگه رفتید توی یه انگشتر نقره فروشی و مشابه این انگشتر رو دیدید، میتونید یاد من بیفتید.
#۷ کتاب «عقاید یک دلقک» و شناختنِ «ماریا ماگدلنا»
کتاب «عقاید یک دلقک» رو بالاخره خوندمش.
به نظر من، این کتابِ خواندنی، نمونه ی بارزی است از افکار و گفتگوهای درونی بیشماری که ما انسانها در طول روز، هر کدام با داستان و تم شخصی منحصر بفردِ خود، آنها را زندگی و تجربه میکنیم.
با خودم فکر میکردم که اگر ما نیز همچون دلقکِ داستانِ هاینریش بل، مقطعی از زندگی خود را – به تعبیر زیبای مترجم این کتاب – «من – روایت» کنیم، چهها که از آن ابراز نخواهد شد.
از این که بگذریم، از جمله جملاتی که در این کتاب، بسیار دوست داشتم و مرا به فکر فرو برد، به چند نمونه اشاره میکنم:
- برای شما و وجدانتان، شب خوشی آرزو میکنم.
- دلقک خودش، امیدهایش، شادیها و دردهایش را زیر نقاب این صورتِ سفید کرده پنهان میکند تا بتواند حقایقی مسخره را در ظاهر دلقکی نشان بدهد.
- بدترین گناهی که یک دلقک میتواند مرتکب شود: برانگیختن احساس همدردی.
اما موضوع دیگری که با خوندن این کتاب کشف کردم و برایم بسیار جالب بود، این بود که گذشتهها که آهنگهای دوست داشتنی Sandra (خواننده آلمانی) را گوش میکردم، این آهنگ Maria Magdalena رو که خیلی دوست داشتم (که توش میخونه: I’ll never be Maria Magdalena)
هر بار که بهش گوش میدادم با خودم میگفتم یعنی منظورش از ماریا ماگدلنا چیه و او کیه؟ اونموقعها هم که اینترنت و گوگل و پیدا کردن Lyrics آهنگها و سرچ و … رایج نبود.
و حالا در جایی از کتاب عقاید یک دلقک بالاخره یافتمش! دلقک در جایی به ماریا ماگدلنا اشاره میکنه و مترجم در پاورقی توضیح میده:
“«ماریا ماگدلنا» یا «مریم مجدلیه» ر . و . س . پ .ی توبه کاری که در سلک پیروان عیسی مسیح در آمد.”
راستی. چقدر لذتبخشه کتاب خوندن، وقتی – جدا از تمام فواید و لذتهای وصف ناشدنی ای که داره – به شکل گیریِ کریستالهای ذهنت کمک میکنه.
حتی اگه موضوع، دونستن چیز ساده ای مثل شناختن ماریا ماگدلنا بعد از چندین سال، باشه.
#۸ مربی دوست داشتنی ایروبیک
این هفته مربی مون، رفته بود مسافرت و یکی دیگه از مربیهای درجه یک و دوست داشتنی باشگاهمون (که خودم هم قبلا باهاش کار کرده بودم یه مدت) رو برای دو جلسه کلاس، جای خودش فرستاده بود. هم برای کلاس ایروبیک و هم برای استِپ، زنجیرههای مخصوص مسابقات که بسیار هم زیبا بودند، باهامون کار کرد که همه مون تقریباً بدون نقص و کاملاً هماهنگ انجامشون دادیم.
کلی کیف کرده بود و گفت آدم از کلاس شما خیلی انرژی میگیره. آخرش هم گفت: قدر “—-“، مربی تون رو بدونید. بی نظیره. خیلی خوب روی مغزتون کار کرده! 🙂
راست میگه. مربی مون بی نظیره، و کاملاً حرفه ای، بسیار خلاق و …
واقعا خوشحالم که او مربی مونه.
بعد پنجشنبه که خود مربی مون اومد گفت بچهها. ممنون از همکاری تون. “—-” هم خیلی ازتون تعریف میکرد.
(راستی. بارها، جاهای مختلف گفتم که بینِ باشگاه ورزشی ام و متمم ، همیشه آنالوژی قوی ای از بسیاری جهات حس میکنم. و از داشتن هر دو در زندگیم، واقعاً مسرورم)
#۹ لذت شنا و سونا
در سال جدید، دیروز اولین بار بود که رفتم استخر. (و انشااله دیگه هر هفته میرم)
شنا یکی از ورزشهایی است که در حین اینکه ملایم ترین و کم آسیب ترین ورزش هست، میشه بیشترین کشش رو به واسطه اش در بدن حس کرد و ضربان قلب رو به میزان خوبی بالا برد. (حیف که من فقط گاهی نفس کم میارم در خلالش)
گذشته از اون اما، به نظر من، شنا یک طرف و چند دقیقه ی سونای آخر، یک طرف.
واقعا سونا آرامشبخش و ریلکس کننده است. لطفاً تجربه اش کنید. البته ترجیحاً بعد از شنا.
راستی. اگر فرصت یا حوصله داشتید، نگاهی هم به این قصه بیندازید:
قصههای شهرزاد (۸): (لذت شنا در قسمت عمیق)
#۱۰ کافه کتاب سیار
.مارکو، (برگرفته از مارکو پولو) اسم این کافه کتاب سیار بود که برای اولین بار، بیرون تالار فرشچیان دیدمش و واقعاً از دیدنش لذت بردم و فکر کردم که چه کار قشنگی کرده
صاحب با ذوقش میگفت اگه همینجا بشینید و یه کتاب بخونید یه نوشیدنی رایگان میتونید بنوشید. اگه سه شنبهها هم با دوچرخه بیایید، باز یه نوشیدنی رایگان مینوشید. اگه یه کتاب هم اهدا کنید (که میبرد برای بچههای مناطق محروم برای خوندن) باز یه نوشیدنی رایگان میتونید بنوشید
.و البته به قول خودش، نوشیدنی بهانه ای است برای ترویج فرهنگ کتابخوانی
خلاصه دیدنش لذتبخش بود.
یه دفترچه ی قشنگ هم داشت و ازم خواست توش برای مارکو (کافه کتاب)، چیزی به یادگار بنویسم. (یعنی از همه میخواست)
یاد جمله ای زیبا از «ورا نظریان» افتادم و همون رو – با آرزوی موفقیت برای مارکو – براش نوشتم:
“با خواندن هر کتاب، حس میکنم دری جدید به سوی دنیا به رویم گشوده میشود که دنیایم را بزرگ تر و روشن تر میسازد.”
راستی. حکمتِ اون تلویزیون کوچولوی توی ماشینش، این بود که روش با ماژیک نوشته بود:
“به جای تماشای من، کتاب بخون.”
این هم آدرس صفحه اینستاگرامش هست، اگر دوست داشتید سری به پیجش بزنید یا با فالو کردن اش، به نوعی حمایتش کنید: @bookcafemarco
#۱۱ تصنیف «میو میخانه مست»
کنسرت ارکستر ملی ایران به رهبری استاد فریدون شهبازیان و با خوانندگی استاد علی اصغر شاهزیدی (با سبک آوازخوانی شاه زیدی در مکتب اصفهان، همان شیوه زنده یاد تاج اصفهانی) به مدت دو روز در عمارت چهلستون اصفهان برگزار شد.
متاسفانه من نتونستم برم. اما یه موضوع جالب رو به این واسطه متوجه شدم.
اینکه خواننده ی تصنیف «میو میخانه مست» استاد شاهزیدی هستند. (و آهنگساز: علی تجویدی و شاعر: بیژن ترقی)
یادم افتاد یه بار وقتی نوجوان بودم، بخاطر موضوعی، خیلی دلم گرفته بود. خیلی…
بعد توی همون لحظات بود که این تصنیف زیبا از رادیو پخش شد و برای اولین بار بود که میشنیدمش و همین طور باهاش اشک میریختم.
از اون روز، هر وقت این تصنیف و آوازش به گوشم برسه (خودم آهنگهایی رو که تا این حد حُزن انگیز باشن، گوش نمیدم) یا هر وقت ناخودآگاه گاهی با خودم زمزمه اش میکنم؛ دقیقاً اون لحظات، برام تداعی میشه.
#۱۲ بیا بریم کوه!
آهنگ «بیا بریم کوه» رو با صدای یک خواننده ی زن شنیدم و خیلی دوستش داشتم.
از اونجایی که نمیتونم این آهنگ با صدای آن خواننده رو اینجا بذارم، لینک آهنگ رو با صدای «مهران مدیری» عزیز (دارکوب، با همخوانی حامد بهداد) میذارم که خوندن مهران مدیری در این ترانه رو هم خیلی دوست دارم.
شاید شما هم دوست داشته باشید بهش گوش بدید.
سلام شهرزاد خانم.
خوشا بحالت این همه زیبایی در یک هفته؟ واقعا برام جالب بود. دیروز درس فرایند شادی و گاوداری زندگی رو خوندم و خلاصه اش این بود چکار کنیم که بدون اینکه کمیتهای زندگی رو زیادتر کنیم مثل پول زیاد ، خونه بزرگ، مسافرتهای آنچنانی ، بتونیم شادی رو تجربه کنیم و در واقع توی گاوداری زندگی بدون اینکه گاوها رو زیاد کنیم ، شیر بیشتری بدست بیاریم. قراره یک هفته به این موضوع فکر کنم. با دیدن این همه زیبایی که تو از چیزهای بسیار ساده توی یک هفته تجربه کردی مشخصه که این درس رو خوب فهمیدی و داری بهش عمل می کنی.
سلام آقا جلیل عزیز.
خیلی لطف دارین. ممنون.
خوشحالم که این نوشته، مصادف با خوندن درس فرآیند شادی و گاوداری زندگی (از متمم) برای شما شده. 🙂
واقعاً همینطوره که میفرمایید. اگر بخواهیم فقط منتظر اتفاقات بزرگ و دور از دسترس برای شاد بودن و لذت بردن از لحظههای زندگیمون بمونیم، ضمن اینکه معلوم نیست کی به دیدار اونها نائل بشیم، از کنار همین رویدادهای کوچک هم بی تفاوت رد خواهیم شد و در نتیجه این شانس رو از دست میدیم که زندگی رو عمیق تر و وسیع تر حس کنیم.
یکی از دوست داشتنیهای زندگی هم میتونه همین بودنِ مخاطبان عزیزی چون شما دوستان و خواندن کامنتهای قشنگ تون باشه.
ممنون که برام نوشتی.
فکر کنم هممون حداقل یک روز بوده که برداشتیم و اسم خودمون رو گوگل کردیم 🙂
و چقدر لذتبخشه که در این جستجو، بیابیم و ببینیم کسانی که با ما دقیقا هم نام اند، حس خوبی بهشون داریم. 🙂