پیش نوشت (مهم):
راستش تصمیم داشتم این هفته، برای سلسله پستهای «دوست داشتنی ترینها برای من، در هفته ای که گذشت» (البته با ذکر همین توضیحی که در پیش نوشت خدمتتون میگم) پستی رو منتشر نکنم.
چون:
اولاً – نوشتن اینجور پستها، باور کنید خودش به اندازه ی حداقل ۵ پست مستقل، از من انرژی و وقت میگیره.
دوماً – با اینکه نظم و انضباط و دیسیپلینِ شخصی رو در زندگیم بسیار میپسندم و سعی میکنم همیشه مد نظر داشته باشم و رعایتش کنم؛ اما روحِ من دوست داره تا حدودی هم آزاد و رها باشه و از اینکه در بندِ یک چارچوبِ خشک و مکانیکی شکل و بدون انعطاف گیر بیفته، خسته و فرسوده میشه، و من این رو براش نمیخوام. (همونطور که هیچوقت نتونستم با نرم افزار «پومودورو» هم کنار بیام)
پس از این به بعد، شاید دوست داشتنی ترینهام رو یک مرتبه، در هفته ای که گذشت منتشر کنم، بار دیگه در دو هفته ای که گذشت، بار بعدی در یک ماه ای که گذشت، بار دیگه در ۵۰ روزی که گذشت یا حتی یکبار، در دو روزی که گذشت، منتشر کنم.
اما موردی که باعث شد این هفته هم (به عنوان آخرین شماره ی انتشار منظمِ هفتگی) به انتشار چنین پستی بپردازم، موردی بود که در دوست داشتنیِ شماره ی یک خواهید دید. (البته، شمارههای دوست داشتنیهای من هیچ ترتیب و اولویت خاصی ندارند، به استثنای#۱ این هفته که ایندفعه به نظرم، براستی نامبر وان (Number 1) هست.
*****
#۱ نقاشیهای فوقِ دوست داشتنی کودکیِ محمدرضا
حتما بیشتر شما مخاطبان یک روز جدید که از دوستان خوب متممیمن و مخاطبان روزنوشتههای محمدرضای عزیز نیز هستید، این پست را دیده اید:
محمدرضا شعبانعلی – هفت ساله از تهران
این خیلی لذتبخشه که اثری از کودکیِ کسانی که دوستشان داریم را ببینیم یا بشنویم. مخصوصاً که این نقاشیهای زیبا باشند.
به نظر شما، آیا میشه یک بچه ی ۷ ساله، بتونه گربه رو دوست داشتنی تر از این بکشه؟
(با اجازه، اون نقاشی رو اینجا میذارم. البته با حذف نمره اش که باید بیست میبود و نبود و دوست خوبمون علیرضای عزیز، زحمت حذفش رو کشید 🙂 )
یا اون قطار . یا اون کوه که قله اش با برف پوشیده شده که احتمالاً باید «کوه دماوند» باشه. 🙂
راستی. کامنتهای دوستان هم در اون پست، دوست داشتنی بود.
مثلاً از خوندن کامنت «الهه غیثی»، خیلی لذت بردم و نکته ای که اشاره کرده بود رو من هم داشتم دقیقا بهش فکر میکردم و الهه خیلی قشنگ، بیانش کرد.
یا کامنت «دانا مردوخی» عزیز که من رو هم برد به اون روزها.
یادم افتاد ما هم اون روزها از همون تلویزیونهای سیاه و سفید ناسیونال (که رنگ بدنه اش قرمز بود) داشتیم و وقتی میخواستیم کانالهاش رو عوض کنیم تق تق تق، باید پیچ کانال رو میچرخوندیم. صداش هم با یه پیچ دیگه از روی خود تلویزیون کم و زیاد میشد. یه آنتن هم سرِ خودش داشت که باید هی میچرخوندیمش تا تصویرش بهتر بشه.
و راستی. باید به دوست خوبم، سامان عزیز هم بگم: اختیار داری سامان جان. راحت باش. میبینی که خودم هم در بعضی موارد، چاره ای جز استفاده کردن از این کلمه برام باقی نمیمونه. 🙂 (اشاره ی سامان عزیز، به این پست بود: “در استفاده از «خیلی» در فارسی و «Very» در انگلیسی، کمیخساست به خرج دهیم“)
#۲ و این نقاشیها…
راستش بعد از دیدن نقاشیهای دوست داشتنی محمدرضا، من هم ترغیب شدم که نقاشیهای کودکی ام رو پیدا کنم و ببینم چه چیزهایی کشیده بودم.
فعلاً این دو برگه نقاشی رو که لابلای چند پوستر قدیمیبود پیدا کردم.
وقتی بهشون نگاه کردم، متوجه شدم حتی فجیع تر از اون چیزی بودند که فکر میکردم. 🙂
اما خداروشکر. مثل اینکه یه جورایی از همون دوران کودکی به ذکر منبع هم حساس بودم. 🙂 (نقاشی زیر رو برادرم کشیده بود و من رنگش کرده بودم)
(منظورم نوشته ی گوشه ی سمت راست بالای نقاشی هست – “رنگ کردن از:…. و کشیدن از:….” )
این نقاشی رو هم از دوران کودکیِ برادرم پیدا کردم:
انگار، این نقاشیهای خونه با سقف شیروونی و دودکش و …، کلاً فراگیر و حتی بین المللی بوده.:)
در ضمن، فکر میکنم باید از مادرها و پدرهای عزیز و مهربون تشکر کرد که با عشق و توجه، این یادگارها رو گاه سالیان سال، نگهداری کرده اند.
#۳ “تو هم میتوانی در این بازی باشی”
این پست: “تعامل با جهان و تقابل با جهان، همزمان امکانپذیر نیست” رو که در روزنوشتهها خوندم و عکسهاش رو دیدم، راستش به کاری که مکرون انجام داد حس خوبی داشتم و صحنه ای که در این دو عکس دیدم، برام دوست داشتنی و ارزشمند بود.
صرف نظر از مسائل سیاسی و شخصیتهایی که در این عکسها دیده میشن، که ناخودآگاه میتونه باعث سوگیری یا Bias ذهن ما بشه – با دیدن این دو عکس، حس کردم مکرون از اون آدمهایی هست که از توانمندی «جا دادن دیگران در بازی» که در درس “پرورش استعدادها – تو هم، میتوانی در این بازی باشی ” (در متمم) به آن پرداخته شده، به خوبی برخوردار هست.
منبع عکسها: روزنوشتههای محمدرضا شعبانعلی
#۴ سرزمین ایدهها
لابلای متنی در یک سایت انگلیسی زبان، متوجه ی نکته ی جالبی شدم که قبلاً نمیدونستم.
اینکه به کشور آلمان گفته میشه: Land of Ideas
#۵ کمیهوای تازه برای عراق
آزاد شدن موصل عراق از دست گروه داعش – اگر چه داستانهایی غم انگیزی در خود داشت و دارد – برام دوست داشتنی و رضایتبخش بود.
(اگر چه در هفته ی گذشته، خبر اتفاق غم انگیزی که برای دختری ناز به نام آتنا افتاد هم، قلبم رو بدجوری فشرده کرد… و بعدش هم خبر تاسف بارِ مربوط به “مریم میرزاخانی…”)
#۶ من و بخشی از خاطرات مدرسه
دفترچه ی کوچکی هم از دوره سالهای آخر دبستان پیدا کردم، که نشان از مبصر و سرگروه بودنِ اینجانب میداد. 🙂
توضیح: اولین باره که دارم این مدارکِ محرمانه رو، در جایی، منتشر میکنم. 🙂
(و البته اینها رو برای ارزیابیهای بچهها، برای خودم مینوشتم 😉 )
#۷ فلش بک ای به گذشتههای خانوادگی
وقتی دنبال نقاشیهام میگشتم، باعث شد یک سری برگهها و پروندههای قدیمیخانوادگی رو هم مرور کنم.
و این دو برنامه ی جشن کودکستان که مربوط به دو سال متفاوت و هر کدام مربوط به یکی از برادرهای من هست (که یکی شون توی گروه رقص بوده و دیگری توی گروه سرود)، دوباره دیدمش و یادآوریش برام دوست داشتنی بود و گفتم شاید دیدن برنامههای جشن در کودکستان آن زمان، برای شما هم جالب باشه.
(به همراه عکسهایی از همون جشنها که برادرهای من توشون هستن.)
***
(این ردیف پایین، یعنی آدم برفی بودن و دارن آب میشن. (همزمان با سرودی که داشته خونده میشده)
این عکس زیر رو هم که دیدم، (از کودکیِ برادرهای من) داشتم به مامانم میگفتم، چه عکس قشنگیه. فقط عجب عکاسی بوده! چرا اینطوری عکس انداخته؟ حیف که تو، درست توی کادر نیفتادی.
بعد مامانم گفت: این عکس رو بابا گرفته! 🙂
این عکس رو هم خیلی دوست دارم از برادرهام، توی باغ وحش تهرانِ اون زمان؛ با این میمونِ مهربون، که گویا اونموقعها خیلی هم سرشناس بوده و هنرپیشهها هم باهاش عکس میانداختن. 🙂
#۸ آهنگ دوست داشتنی این هفته
آهنگ بسیار لطیف و دلنشین One Day In Your Life با صدای دوست داشتنی Michael Jackson. (وقتی که کودکی بیش نبوده)
سلام شهرزاد جان عالی بود این عکسه و کل این پستهاتون خیییییلی خوبه. ما هم یه عکس از من و پدر و مادرم داریم که سر پدرم نیست و عکاس خاله ام بوده همیشه بهش میگفتم تو بد گرفتی عکس رو.
ممنونم که حال ما رو خوب میکنید.
سلام فاطمه جان.
خوشحالم که این عکس و کل این پستها رو دوست داشتی.
خوب، پس خوبه، نگران نباشیم … نمونههای دیگری هم از این عکسها یافت میشود.:)
اونموقعها مثل الان نبوده که راحت عکس دیجیتالت رو ببینی و اگه بد شد، یه دونه یا حتی ده تا دونه دیگه بگیری که یکیش خوب از آب دربیاد. 😉
ممنون که تو هم با کامنتت، حال من رو خوب کردی. 🙂
سلام
شهرزاد کلی خوشحال شدم، دوست داشتنیها رو خوندم. هنوز شادم
و در مورد سوالت در مورد گربۀ دوست داشتنی، باید بگم که زیبا و دوست داشتنی هستش، انگاری اون نمرۀ پایینش میخواسته کمینقاشی رو از حالت دوست داشتنی بودن خارج کنه یا شاید هم با اون بزرگی میخواسته ابطالش کنه،آخه خیلی عدد بزرگیه از ۵۰ متری هم میشه خوندش…، ولی نتونسته، همون گربه دوست داشتنی رو بدون نمره ببین:
http://s9.picofile.com/file/8301009318/edit_shabanali_1.jpg
سلام. علیرضا جان. باهات موافقم، و چه کار خوبی کردی. ممنون.
نقاشی ادیت شده با لطف تو رو، به جای نقاشی قبلی، توی متن جایگزین کردم. اون نقاشی از دیدِ ما بیست ه. 🙂
سلام
شهرزاد عزیز، بخاطر جایگزینی تصویر و همچنین لطف و محبتی که به من داری، ممنونم.☺
سلام شهرزاد جان
اول این که بابت این پستهای قشنگی که میذاری ممنونم, بخصوص بخش خاطرات مدرسه عالی بود.
دوم باید مطلب جالبی رو بگم, قبل از اینکه محمدرضا سایت بچهها رو بذاره من خیلی دنبال وبلاگت گشتم اما پیدا نکردم و حالا دیدن خونه مجازی دوستان خیلی برای من خوشحال کننده هست. من میخواستم یه اقراری بکنم ,توی متمم بعضی موقعها دیده بودم که کامنتهای من و تو ,شهرزاد جان بهم شبیه بود(البته شما استادِی عزیزم) و خیلی برام جالب بود که فکرامون بهم شبیهه,حالا که اینو خوندم خیلی خندیدم که تو هم همینو نوشتی.
سلام الهه جان.
خوشحالم اینجا میبینمت. 🙂
لطف داری. ممنون دوست خوبم. خوشحالم که پستها رو دوست داری.
چقدر خوب که فکرامون در بسیاری مواقع شبیه هم هست.
آره واقعا الهه جان. چیزی رو که برای اون نقاشی محمدرضا نوشتی، دقیقا من هم داشتم بهش فکر میکردم، بعد دیدم تو چقدر قشنگ و دقیق بیانش کردی.
با اجازه ات اینجا بنویسمش (خیلی دوستش داشتم آخه…)
“نقاشییه خونه ی زرد و نارنجی خیلی زبان بدن داره. میگه: آخه کی تموم میشه این نقاشی تا من برم بازی کنم. (حتی دودکشش هم حرف میزنه) ”
با خوندن جمله ی تو، محمدرضا رو توی هفت سالگی تصور کردم که داره با بی حوصلگی و عجله، اون نقاشی رو میکشه تا زود تمومش کنه و بره بازی کنه. 🙂
راستی خوشحالم که از بخش خاطرات مدرسه هم خوشت اومده 😉
ممنون شهرزاد جان که کامنت و اسم من رو گذاشتی. منم دقیقا محمدرضا رو تو ۷ سالگی تصور کردم. 🙂
سلام شهرزاد جان
از دیدن نقاشیا واقعا لذت بردم، همزمان با دیدن نقاشیا صدای کودکیت رو هم پخش کردم و این لذت دیدنشون رو مضاعف کرد.
صدای کودکیهاتو خیلی دوست دارم و خیلی وقتا فقط میام تو وبلاگت که اونارو گوش کنم، حس خوبی بهم میده:)
راستش بخواب بخواب نازی جون، چشم سیاتو قربون رو هم بیشتر از همشون گوش میکنم، اصلا انگار یه ترانه، مدتی افتاده بود تو زبونم:) اون خنده ی خشگل و ذوقت، بعد از خوندن با شیر آب بازی نکن رو هم خیلی دوست دارم.
انصافا نقاشیات خیلی خوب بودن، امیدوارم حداقل معلم شما مثل معلمِ آقا معلممون در حقت جفا نکرده باشه و به نقاشیات نمره خوب داده باشه.
این سلسله پستهای “دوست داشتنیها برای من در هفته ای که گذشت” هم یکی از پستهای محبوب من در وبلاگت هست، چند خط اول پستت رو که خوندم فکر کردم دیگه نمیخوای بنویسیشون ولی با خوندن خطوط بعدی خوشحال شدم که این سلسله پستها همچنان ادامه داره.
ممنون که مارو تو دیدن و مرور خاطرات دوست داشتنیت سهیم کردی و ممنون بابت این آهنگ زیبا
شاد باشـی
بانو، دوست خوب و مهربونِ من.
خوشحالم بابت چیزهایی که گفتی و ممنونم.
اگرچه نقاشیها رو میدونم که با نظر لطف نگاه کردی.;)
خوشحالم که یک روز جدید، با دوستان خوب و نازنینی مثل تو، میتونه هر روز طلوع کنه. 🙂
عالی بود، مخصوصا دفترچهها:
“اسم بچههای… من شهرزاد” ،
“صفحه کسانی که ریاضیات راجوابش را ننوشته اند چند تایش را”
معلومه از همون موقعها خیلی منضبط و سخت گیر بودی، دفترچه ثبت وقایع، خط کشیها، مخصوصا که کلمات را هم کامل حرکه گذاری کردی :))
معمولا نامهها و نوشتههای بچهها خیلی بامزه از آب درمیاد.
مرسی از دقتت علی عزیز. خیلی خوب بود. 🙂
راستش خودم تا این حد به این نکتهها دقت نکرده بودم.؛)