هنگام مطالعهی درس ماتریس آنسوف از سری درسهای استراتژی کسب و کار متمم، گذشته از نکات مفید این درس، نکتهی جالبی توجهم را جلب کرد.
اینکه در قسمت پایانی این درس، در توضیح یکی از استراتژیها به دو کلمهی تغییر و تحول اشاره شده بود.
متمم، تغییر را معادل Change،
و تحول را معادل Profound Change در نظر گرفته بود.
پس با توجه به این دو تعریف میتوانیم اینطور نتیجه بگیریم که:
تحول، عبارت است از تغییرِ عمیق (ژرف، گسترده)
میتوانیم اینطور هم در اینباره فکر کنیم:
تغییر معمولا در کوتاه مدت اتفاق میافتد؛ یا حداقل، انتظار ما از تغییر این است که در زمانی کوتاه روی دهد.
اما تحول چیزی نیست که زود، فوری، آنی و در کوتاهمدت شاهد آن باشیم، و به زمان طولانیتر و چه بسا خیلی طولانیتر نسبت به تغییر نیاز دارد.
تغییر یک رویداد است، و تحول یک روند.
تغییر از نزدیک و زمانی کوتاه قابل مشاهده و درک است، و تحول از فاصلهای دورتر و ارتفاعی بلندتر و زمانی طولانیتر.
اگر بخواهم از یک آنالوژی کمک بگیرم،
مثلا شما فکر کن که در دامنهی کوهستانی ایستادهای و متوجه تغییری در قسمتی از فضای سبز اطراف دامنهی کوه – نسبت به یک ماه پیش که آنجا رفته بودی – میشوی.
(فرض کن در آن نقطه که به دلیل آتش سوزیِ یک ماه پیش درختانش سوخته و خشک شده بودند، حالا درختهای جدیدی کاشته شده)
بعد از کوه بالا میروی و به قله میرسی و حالا تازه از آن ارتفاعِ بلند متوجهی تغییرات عمیقتر و گستردهتری در بخشی از نمای شهر که از آن بالا به خوبی به آن احاطه داری میشوی. (مثلا نسبت به پنج سال پیش)
حال با تمام این اوصاف، به نظرم عجیب به نظر میرسد که مثلا بیاییم و در جملهای، کلمهای مثل «تحول» را در کنار کلماتی همچون «آنی» و «کوتاه مدت» قرار بدهیم.
مگر اینکه از معنی و مفهومِ درست و دقیق و همچنین تبعاتِ به کار بردن این کلمات در کنار هم آگاه نباشیم، و قصدمان تنها گفتنِ یک جملهی زیبا (و البته بیمعنی) باشد…
سلام شهرزاد
نصفه شبه و داشتم کتاب “شدن” رو از میشل اوباما میخوندم :
“ملاقات با نلسون ماندلا دیدگاهی به من بخشید که سالها بعد در کاخ سفید به آن نیاز داشتم -اینکه تحول واقعی آرام اتفاق میافتد ، نه طی چند ماه یا یکسال ، بلکه طی دهها سال یا یک عمر ”
یهو یاد تو واین پستت افتادم و سریع شیرجه رفتم سر گوشیم که بیام و این رو برات بنویسم:)
چقدر عالی 🙂
خیلی کار خوبی کردی که شیرجه رفتی و پریدی توی استخر «یک روز جدید» 😉
مرسی که جمله ی میشل اوباما رو برام نوشتی (نخوندم کتابش رو هنوز)
این نکته رو هم توی جملهاش خیلی دوست داشتم:
اینکه یه جمله، یه درس، یه نوشته، یه نکته، یه ملاقات، یه گفتگو میتونه دیدگاهی رو به آدم ببخشه که نه لزوما در همین زمان – بلکه بعدها، یه روزی، در موقعیت خاصی، به اتفاقی، اون دیدگاه به آدم کمک کنه که بتونه بهتر فکر کنه، دنیا رو از افق گستردهتری ببینه، و تصمیم بهتری بگیره.
درضمن، اون قسمتش که میگه “طی یک عمر” یاد نکته ای در فایل صوتی «برندسازی شخصی» هم افتادم. جایی که محمدرضا از فرآیند برندسازی شخصی صحبت میکنه و میگه نباید انتظار نتیجه فوری و کوتاه مدت ازش داشته باشیم. حتی شاید برندسازی شخصی در نهایت، فقط منجر بشه به یک جملهای که روی سنگ قبرمون مینویسن. یعنی ممکنه نتیجهاش تنها در انتهای عمر و با جملهای که ما رو باهاش توصیف میکنن قابل درک و قابل تشخیص باشه.
برای من قشنگه این موضوع .
این جریان آروم رو دوست دارم 🙂
در تائید تفاوت سطح در کلمات تغییر و تحول من فکر میکنم ؛
تحول اون تغییری میشه که دو خصوصیت “کیفیت “و “جهت” رو با خودش داره؛ یعنی هم تغییرات زیادی اتفاق افتاده و به اصطلاح به چشم میاد و هم این تغییرات در جهت مثبت اتفاق افتاده. مثل اینکه بگیم فلانی از وقتی مهاجرت کرد تغییر کرد تا اینکه بگیم فلانی بعد از مهاجرت متحول شد.
بعبارتی در تغییر با اصلاحات از جنس مخالف گذشته روبرو هستیم اما در تحول به نوعی انقلاب و دگرگونی مثبت رخ داده.
همینطوره. اینطور هم میشه بهش نگاه کرد. ممنون از توضیحات خوب تکمیلی شما.