“این کتاب برای همه است. چه هشتاد سالتان باشد، چه هشت سال.
گاهی فکر میکنم خودم هر دوی اینها هستم. دوست دارم این کتابی باشد که هر جا و هر وقت خواستی بتوانی بروی سراغش.
اگر دوست داشتی از وسطش شروع کنی. داخلش نقاشی بکشی، گوشههایش را تا کنی و جای انگشت روی ورقهایش بماند.”
…” امیدوارم این کتاب به شما انگیزه بدهد، تا شجاعانهتر زندگی کنید، با خود و اطرافیانتان مهربانتر باشید، و موقع نیاز، درخواست کمک کنید که خودش خیلی کار شجاعانهای است.
چارلی مَکسی – از مقدمهی کتاب پسرک، موش کور، روباه و اسب
ترجمه: سیدوحید کریمیان / نشر میلکان
***
وقتی توی کتابفروشی دیدمش تردید داشتم که واقعاً ازش خوشم بیاد.
فقط اسم عجیبِ کتاب به شکل مبهمیبرام آشنا بود. یادم نبود اسمش رو کجا دیده بودم یا شنیده بودم. حتی درست به خاطر نمیآوردم که توی متمم باهاش آشنا شده بودم یا یه جای دیگه! (که البته متمم نبود)
حتی با خودم گفتم نکنه این یه کتاب کودکانه باشه. اما بعد با خودم فکر کردم خوب اگه برای رده سنی کودکان بود پس چه دلیلی داشت که بذارنش توی ردیف کتابهای بزرگسالان؟
وقتی خریدمش و آوردمش خونه، و بعد از تموم شدن کتابی که اونموقع در حال خوندنش بودم – یعنی کتاب “درک یک پایان” – بعدا در مورد این کتاب هم توی یه پست جداگانه کمیمینویسم. فقط این رو سریع اینجا بگم که من از خوندنش زیاد لذت نبردم… – شروع کردم به خوندمش، اصلاً فکر نمیکردم که بشه اینقدر دوستش داشت.
حتی اگه واقعا هم کتابی برای کودکان باشه، یا اینکه حتی اصلاً نشه اسم کتاب رو روش گذاشت، همین که برای یک ساعت زمان رو برام متوقف کرد و با جملههای ساده و کوتاهش، فارغ از هرگونه سر و صدای بعضی جملههای انگیزشی برام الهامبخش بود، ازش ممنونم. ترجمه را هم دوست داشتم.
این کتاب، بی سرو صدا و آهسته، بهت یادآوری میکنه که دنیا با شجاعت، با امید، با عشق ورزیدن، با دوستی، و با محبت، یه جای قشنگتر و امنتر برای زندگیه.
حس میکردم خوندنش با لطافتی که توی هر برگ و تصویر و جمله ساده و آرومش جاری بود، بین تموم مشغلههای روزمره و لابلای مطالعهی کتابهای سنگینترم، حسی شبیه نمنم یه بارون خنک و دلچسب وسط بیرمقی گرمای تابستون رو داشت، یا رفتن به دل یه طبیعت وسیع و سبز و نفس عمیق کشیدن توی هواش روحبخشش.
این کتاب بارها در طول سفر کوتاهش و از جهاتی من رو یاد شازده کوچولو اگزوپری هم میانداخت.
همینطور که جلو رفتم به آخرش که رسیدم و جمله آخر رو که خوندم، حس عجیبی رو تجربه کردم. نمیدونم چرا با خوندن جملهی آخر مو به تنم سیخ شد.
آخه همه دغدغه و دلیل پسرک برای ادامه دادن به راهش، رسیدن به خونه بود. اما آخرش فهمید که “خونه همیشه یه مکان نیست، مگه نه؟”
این هم اینستاگرام چارلی مکسی هست.
مثل اینکه داستان این کتاب کوچک از دو سال پیش از انتشارش اینطور شروع میشه که او هر بار یکی از تصویرپردازیهای خلاقانهاش از اون پسربچه و موش و مکالمههای جالبی که با هم داشتن رو توی پیجش میذاشته و بعد وقتی علاقهی مخاطبهاش رو میبینه تصمیم میگیره که اونها رو به صورت یه کتاب و داستان در بیاره و از طریق انتشارات پنگوئن منتشر بکنه که البته این اقدام با استقبال خوبی هم مواجه میشه. (+)
از بین جملههای کتاب پسرک، موش کور، روباه و اسب، که زیاد هم نیستند چند تاش رو انتخاب کردم و دوست داشتم که توی یک روز جدید بمونه و اگه دوست داشتید شما هم اونها رو بخونید:
***
پسرک پرسید: “فکر میکنی موفقیت چیه؟”
موش کور گفت: “دوست داشتن.”
***
“اونجا چیه؟”
موش کور گفت: “طبیعت وحشی. ولی ازش نترس.”
***
پسرک پرسید: “اگه قلبمون زخمیشد چی کار کنیم؟”
“با دوستی و همدردی و زمان باندپیچیاش میکنیم تا اینکه دوباره با امید و خوشحالی بیدار بشه.”
***
“یکی از بزرگترین آزادیهای ما اینه که انتخاب میکنیم چطور به چیزهای مختلف واکنش نشون بدیم.”
***
“به نظرت عجیب نیست؟
ما فقط میتونیم بیرونِ خودمون رو ببینیم، ولی تقریباً همهی چیزهای مهم درونمون اتفاق میافتن.”
***
اسب گفت: “همه یه کم میترسن.”
“ولی وقتی با همیم کمتر میترسیم.”
***
“اشکها به دلیلی سرازیر میشن و نشونهی قدرت تو هستن نه ضعفت.”
***
پسرک گفت: “بعضی وقتها میترسم شماها بفهمین من معمولیام.”
موش کور گفت: “عشق و علاقه نیازی به خاص بودن نداره.”
***
پسرک آهی کشید و گفت: “راه خیلی درازی داریم که بریم.”
اسب گفت: “آره، ولی ببین تا اینجا چقدر راه اومدهیم.”
***
پسرک پرسید: “نصیحت دیگهای هم داری؟”
اسب گفت: ” اینکه بقیه چطور باهات رفتار میکنن نباید معیار ارزش تو باشه.”
***
پسرک پرسید: “شجاعانهترین حرفی که تا حالا زدهای چی بوده؟”
اسب گفت: “کمک.”
***
پسرک زیر لب گفت: “فهمیدم واسهی چی اینجاییم.”
موش کور پرسید: “واسهی کیک؟”
پسرک گفت: “واسهی دوست داشتن.”
اسب گفت: “و دوست داشته شدن.”
به خاطر معرفی این کتاب متشکرم، این نوشتهی شما توجهم رو جلب کرد تا تهیهاش کنم و بخونمش.
نحوهی نوشته شدن این کتاب هم برام خیلی جالب بود چون به یکی از ایدههایی که تو سر خودمه عجیب شباهت داره!
نویسنده اول تصویرپردازیهای خلاقانهاش از اون پسربچه و موش و مکالمههاشون رو توی پیجش گذاشته و بعد وقتی استقبال مخاطبینش رو دیده تصمیم گرفته که اونها رو به صورت یه کتاب داستان در بیاره، چند وقت پیش بود که یه ایدهی مشابه همین برای داستانهای ۵۵ کلمهای بلاگ خودم که معمولاً بازدیدهاشون بیشتر از بقیهی نوشتههام هست به ذهنم خطور کرده بود!