قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۱۲): چقدر روز دیگری بود

تصمیم گرفتم آن روز را جور دیگری آغاز کنم و صبح، مثل همیشه برای رسیدن به محل کار، سوار ماشین شخصی نشوم. بخشی از مسیر را با تاکسی و بخش دیگری را – حدود بیست دقیقه – پیاده، راهی شدم. با شنیدن صدای رادیو و برنامه ی صبحگاهی که راننده ی تاکسی، صدای آن را… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۱۲): چقدر روز دیگری بود

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۱۱): ارزش زندگی

قصه‌های شهرزاد (۱۱): ارزش زندگی لبه ی باریک پشت بام یک برج بلند ایستاده بود و می‌خواست خودش را از آن بالا به پایین بیندازد. دراصل تصمیم به انجام کاری گرفته بود که همه ی آدم‌ها با سلیقه‌ها و عقاید و نظرات رنگارنگ، در توصیف آن، اتفاق نظر داشتند: خودکشی! همهمه ای سر گرفته بود.… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۱۱): ارزش زندگی

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۱۰): در خلسه ی یک آهنگ

در خلسه ی یک آهنگ . آن شب هم ساشا در شهر زیبا و سرسبز خود، موقع بازگشت به خانه؛ مثل بیشتر اوقات که رانندگی می‌کرد، ضبط را روشن کرد و آهنگی را برای گوش کردن انتخاب کرد که چند روز گذشته بارها و بارها به آن گوش داده بود. آهنگی زیبا از کریستینا آگیلرا… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۱۰): در خلسه ی یک آهنگ

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۹): به آفتاب، سلامی‌دوباره خواهم داد

قصه‌های شهرزاد (۹): (به آفتاب، سلامی‌دوباره خواهم داد) دیروز برای انجام یکی از تمرین‌های متمم دوست داشتنی ام، درسی مربوط به سری پرورش تسلط کلامی –که اتفاقا از محبوب ترین درسهای من در متمم هم هست – در بخشی از متن خود، فراخور آن تمرین، تکه ای از یکی از شعرهای وحشی بافقی را نوشتم:… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۹): به آفتاب، سلامی‌دوباره خواهم داد

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۸): (لذت شنا در قسمت عمیق)

لذت شنا در قسمت عمیق مثل هر هفته به استخر رفته بودم. و مثل همیشه در قسمت عمیق شنا می‌کردم. برای لحظاتی به کنار دیواره ی استخر تکیه دادم تا کمی‌استراحت کنم. دختری از بالا رد می‌شد. نیم نگاهی به آب و نیم نگاهی به من انداخت و از من پرسید: “نمی‌ترسی؟” لبخندی زدم و… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۸): (لذت شنا در قسمت عمیق)

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۷): خش خش یک جارو

قصه‌های شهرزاد (۷): خش خش یک جارو نیمه شب بود. نور نقره ای رنگ مهتاب، چون کورسوی امید در دل نومیدان، ظلمت شب را اندکی روشن کرده بود. سکوت سنگینی که تمام کوچه را فرا گرفته بود و پنجره‌هایی که هیچ فروغ نوری از آنها به چشم نمی‌خورد، خبر از این می‌داد که تمام اهالی… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۷): خش خش یک جارو

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۶): پنگوئن جسور

قصه‌های شهرزاد (۶): پنگوئن جسور حالا دیگر چند ماه بود که از اولین روزی که پنگوئن کوچک در سرزمین یخ زده ی قطب جنوب و در  روزهای فوق العاده سرد و شرایط سختی که پدر و مادرش با مراقبت و فداکاری فوق العاده ای به او کمک کرده بودند تا پا به این دنیا بگذارد… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۶): پنگوئن جسور

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۵): شب تولد فراموش نشدنی

شب تولد فراموش نشدنی برای چندمین بار به ساعتش که هر بار با تکان دست، چند نگین نقره ای درون صفحه ی سفید آن می‌چرخید، خیره شد. حالا دیگر یک ساعت از ساعتی که با دوستانش در رستوران مورد علاقه ی ایتالیایی شان قرار گذاشته بود می‌گذشت و هنوز حتی یک نفر از آن‌ها به آنجا… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۵): شب تولد فراموش نشدنی

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۴): مادربزرگ و اعجاب دنیای نوین

روستای کوچک و سرسبز و زیبایی بود که در دامنه کوه قرار داشت. اهالی روستا، هر روز با طلوع خورشید و با آواز خروس‌هایی که گویی خواب را در روشنای روز خوش نمی‌داشتند؛ از خواب بر می‌خاستند، صبحانه را با لقمه‌ای نان و پنیر و استکانی چای شیرین، نوش جان می‌‌کردند و راهی مزرعه می‌شدند که… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۴): مادربزرگ و اعجاب دنیای نوین

قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۳): یک روز در سفر

یک روز در سفر در اتاق را باز کرد و چمدان کوچک خاکستری رنگش را بر روی زمین گذاشت. برای یک روز به یک شهر ساحلی آمده بود تا دور از هیاهوی زندگی روزمره، از سکوت و تنهایی و دیدن طبیعت و فکر کردن به تمام چیزهایی که برایش خوشایند بود لذت ببرد. نگاهی به اطراف انداخت. اتاقی… ادامه مطلب قصه‌های شهرزاد (۳): یک روز در سفر