داستان کوتاه: او نسبتی با خدا داشت!
داستان کوتاه: او نسبتی با خدا داشت! پسرکی واکس زن با لباسهای پاره و مندرس در یک روز سرد زمستانی کنار یک فروشگاه بزرگ پوشاک نشسته بود و از سرما می لرزید. خانمی از فروشگاه بیرون آمد، وقتی چشمش به پسرک افتاد دوباره وارد فروشگاه شد و پس از چند دقیقه اینبار با چند لباس… ادامه مطلب داستان کوتاه: او نسبتی با خدا داشت!