همانطور که چند وقت پیش در این نوشته: اشارهای به یادداشت زیبای نشر گمان در کتاب پیادهروی ارلینگ کاگه اشاره کرده بودم، مشتاق خواندن کتاب پیاده روی ارلینگ کاگه (بعد از کتاب سکوت) بودم و آن را خواندم.
میتوانم بگویم پیاده روی بهراستی یکی از قشنگترین و آرامشبخشترین و شاید حتی اسرارآمیزترین تجربههای زندگیام است.
اگر موقعیتش پیش بیاید میتوانم ساعتها پیاده راه بروم، (به خصوص که مسیر هم دوستداشتنی باشد) و تا جایی که پاهایم یاری کنند، گلایهای از خستگی و طولانی بودن زمانِ پیادهروی نکنم.
با پیاده روی، گویی دنیا برایم برای مدتی کوتاه از حرکت باز میایستد، و دنیای درونیام را عمیقتر و دقیقتر لمس میکنم.
حالا دوست داشتم فقط چند پاراگراف از این کتاب را که حس میکردم برایم بسیار آشنا و قابل درک و دوستداشتنی هستند اینجا بنویسم و اگر مایل باشید آنها را با هم بخوانیم. امیدوارم شما هم از خواندنشان لذت ببرید.
(البته قبلا در متمم، پاراگرافهایی زیبا از این کتاب را خوانده بودیم: در ستایش پیاده روی | راه رفتن برایمان عادی نشود (ارلینگ کاگه)
*****
وقتی راه میروم حرکتِ همه چیز آهستهتر است.
دنیا به چشمم لطیفتر میآید و دست کم برای اندک زمانی رها میشوم از گرفتاری کارهای خانه، برگزار کردن جلسات، یا خواندن دست نوشتهها.
انسانِ آزاد، مالک مطلقالعنان زمان است.
عقاید، انتظارات، و احوالات خانواده، همکاران، دوستان، همه و همه تا چند دقیقه یا چند ساعت بی اهمیت میشود.
وقتی راه میروم میشوم محورِ زندگی خودم، و کمیکه میگذرد، خودم را هم کاملاً از یاد میبرم.
***
سرعت در خیلی از کارهایمان نقش دارد. اما پیاده روی مقولهایست که با طمأنینه رخ میدهد.
یکی از رادیکالترین کارهایی است که میتوانید بکنید.
***
در خانه نشستن یعنی محروم ماندن از لذتِ شگفتیهای طبیعت:
فصلها، زندگی حیوانات، خورشید، باران، کورهراههای جنگلی، و جایی که هستیم.
***
وقتی در ساعات اوج ترافیک رانندگی میکنم، تنها چیزی که میبینم ماشین جلویی ست که دارد آرام حرکت میکند، و عابری که، در حال پیام فرستادن با گوشی، از روبهرویم رد میشود.
اینها آزارم میدهد. حتی گاهی به رانندههای دیگر نگاه میکنم که همان جا در ترافیک گیر کردهاند و حالم بد میشود. چون که آنها هم، مثل من، دارند وقتشان را در ترافیک تلف میکنند.
تا به امروز هیچ وقت رانندهای ندیدم که در ترافیک خوشحال باشد.
وقتی در تونلها یا بزرگراهها با سرعت رانندگی میکنم، همه چیز مثل همیشه است. و وقتی به مقصد میرسم انگار چیزی تجربه نکردهام.
سرعت بالا برای حافظهام خطر دارد. چون حافظه به زمان و آگاهیِ فضایی – مکانی وابسته است؛ هر دوی اینها را وسیله نقلیهی پرسرعت محدود میکند.
موسیقی و صداهایی که از رادیو میآید صرفاً تبدیل میشوند به صوت. ترانههای روز همه میشوند عین هم. اخبار هم همین طور – صداهای ازخودمطمئنی که صبح مدعیِ یک چیزند و ظهر چیزی دیگر.
روبرت والزر، نویسندهی سوئیسی، در اثر منثورش «پیاده روی» میگوید دوست دارد اینور و آنور برود بی آن که سرسام بگیرد:
“هیچ وقت نفهمیدم چه لذتی دارد این که با سرعت و شتاب از کنار تصاویر و چیزهای سیارهی قشنگمان بگذریم، انگار دیوانه شدهایم و باید از ترس استیصال شتاب بگیریم.”
بر سطح برگهای درخت بلوط در تابستان سایه روشنهای بیشماری از سبز تیره عیان میشود، و سطح زیرین با سبزیِ کم حالتر، مایل به آبی، میدرخشد.
شکوفههایش آنقدر ظریفاند که باید پیشان بگردم تا ببینمشان. فقط وقتی نزدیکم پیدایشان میکنم.
به نظرم، درخت بلوط انگار میگوید هیچ گاه دیدن را از یاد نبر.
***
… مجبور شدم همه جا را پای پیاده طی کنم. دنیا به چشمانم خیلی بزرگتر آمد.
کم کم فهمیدم بدنمان، پیرامونمان، و قوهی خیالمان چطور با هم مرتبط اند.
***
پیاده رفتن و قدم زدن گاهی موجدِ مکاشفههای درونیست.
***
میلان کوندرا در رمان آهستگی میگوید:
“میان آهستگی و حافظه، رابطهایست پنهانی. چنان که میان سرعت و فراموشی.”
وقتی این جمله را میخوانم، خودم را در متن کوندرا میبینم.
[…] فهمیدنِ احساسات از درکِ هوش هم دشوارتر است. گرچه ربط دادنش به معادلهی کوندرا برای من تمرین خوبیست.
وقتی تندتند قدم بر میدارم، حس میکنم انگار بسیاری از احساسات فاصله میگیرند از من، وقتی آرامتر حرکت میکنم همهشان بازمیگردند.
***
زندگی روزمره حسی بنیادین کم دارد:
هیجان. حسهایی چون امید، عشق، لذت شکلِ هم میشوند – انگار همه دستهجمعی والیوم مصرف کردهایم.
به گمانم، آدم و حوا هم به چنین استیصالی مبتلا بودند – فقدان هیجان در زندگیِ روزمره.
عاشق پیاده روی ام
البته عاشق دوچرخه سواری هم هستم 🙂
انگار پیاده روی ذهن آدمو defrag میکنه.
وقتهایی که ذهنم خیلی آشفته باشه، حتما به پیاده روی میرم.
بعدش آرامش خاصی رو حس میکنم.
انگار که ذهنم یه خونه بهم ریخته و شلوغ بود و با پیاده روی منظم و مرتب شده.
سلام شهرزاد جان. لذت میبرم از نوشتههات و از احساسی که با ما به اشتراک میزاری متشکرم شاید لابلای روزمرههای زندگی گاه گاهی یادم میاد به اینجا سر بزنم اما هربار برام قشنگ بود و شنیدن حرفای تازه تورو خیلی دوس داشتم❤ من هم عاشقِ پیاده روی هستم و روح و جسمم تازه و سبک میشه
سلام دنیا جان.
خوشحالم که باهات حرف میزنم و خیلی خوشحالم که به اینجا سر میزنی و نوشتهها رو میخونی.
از نظر لطفت هم خیلی ممنونم، و ممنونم که برام نوشتی تا بتونم یکی دیگه از دوستهای خوبِ یک روز جدید رو بشناسم.
برام خوشحال کننده است که اینجا رو دوست داری. و باز هم از لطفی که به نوشتهها داری ازت خیلی ممنونم.
خیلی خوبه که تو هم عاشق پیاده روی هستی.
چه خوب گفتی.
واقعا همینطوره. انگار با پیاده روی روح و جسم آدم، تازه و سبک میشه. 🙂
مطلب جالبی بود. من همیشه میگم سلامتی تنهایی یکی از دهها اثر پیاده روی هست.