بهانه‌ای برای نوشتن, درباره یک كتاب

نیکلاس اسپارکس و روایتی بهشت گونه از عشق

با نام «نیکلاس اسپارکس» نویسنده ای که معمولاً به خاطر نوشتن رمان‌های عاشقانه شهرت دارد، اولین بار در یکی از پاراگراف‌های فارسی متمم آشنا شدم.

در این پست:

جملاتی از نیکلاس اسپارکس (پاراگراف فارسی)

متمم، جملاتی زیبا و قابل تأمل از کتابهای او را به صورت پراکنده برایمان انتخاب کرده بود.

همه ی آن جملات به نظرم زیبا بودند،

اما جمله ی زیر، بیش از بقیه، در نظرم به طرزی عجیب  و متفاوت، زیبا می‌نمود:

آدم خاصی نیستم؛ یک آدم معمولی با افکار معمولی که زندگی معمولی هم داشته است.

هیچ مجسمه‌ای بزرگداشتی برایم نساخته‌اند.

نامم هم به زودی فراموش خواهد شد.

اما از یک نظر، بزرگتر و شکوهمندتر از هر کس دیگری زیسته‌ام:

من کس دیگری را با تمام روح و جانم دوست داشته‌ام و برای من، همین کافی است.

به نظر من، تا انسانی، خود، چنین تجربه ای را به شکلی عمیق در درونِ خویش احساس و تجربه نکرده باشد، قادر نیست اینچنین و به این شگفتی، کلمات را برای بیان چنین جملاتی، به بند بکشد.

بعد از خواندن این پاراگراف، و بخصوص آن جمله، گوشه ای از دفترچه ی یادداشتم، اسم این نویسنده را یادداشت کردم، تا در اولین فرصت، کتابی از او بخرم و از او بیشتر بخوانم.

چند وقت پیش، وقتی در یک کتابفروشی، به دنبال پیدا کردن کتاب دیگری بودم، چشمم به یکی از کتابهای او افتاد که عنوانش چنین بود:

«شور عشق»

با ترجمه ی «مهدی سجودی»

جملات و تعابیر خواندنی و نغز و دلنواز این کتاب، از همان مقدمه ی زیبای مترجم شروع می‌شود و تا آخرین واژه ی نویسنده امتداد می‌یابد.

نیکلاس اسپارکس، با جملاتی که یکی از دیگری زیباتر بر صحنه ی کتاب خودنمایی می‌کنند، شکوه و شور عشق و دوست داشتن، و نیز از دریچه ی این عشق، زیبا به دنیا نگریستن را؛ به تمامی‌چون گوهری تابناک، در برابر دیدگان خواننده ی مشتاق خود قرار می‌دهد.

شاید با خواندن این کتاب، حس کنید که نویسنده در بیان عشق و عشق ورزیدن و دوست داشتن مبالغه و اغراق کرده است؛ اما به گمان من، تمام این احساسات زیبا می‌تواند در وجود آدمی‌حس و تجربه شود، بدون اینکه حتی بر زبان آورده شود؛ و حال، نویسنده راهی جز بیانی اغراق آمیز، برای راهیابی این احساسات پرشور و عمیق به دنیای کلمات نداشته است.

شور عشق

مترجم در مقدمه ی این کتاب می‌گوید:

نیکلاس اسپارکس، درون مایه ی واقعی رمان خود را از زندگی پدر بزرگ و مادر بزرگ همسرش به امانت می‌گیرد.

تقریباً شصت سال از ازدواجشان گذشته است که نیکلاس با آنها آشنا می‌شود و در می‌یابد که چه عشق باشکوهی میان آنها وجود دارد و تا چه اندازه به یکدیگر عشق می‌ورزند.

در پی استقبال گسترده ی خوانندگان کتاب، فیلمی‌نیز از این کتاب ساخته می‌شود که بر صفحه ی سینماهای جهان می‌درخشد.

نیکلاس اسپارکس موفق می‌شود به مردم دنیا نشان دهد، حتی امروز که زندگی بی محابا در مرزهای بی کران دانش و تکنولوژی می‌تازد و مدیریت زمان همه چیز را به سوی بهینه سازی و نظم نوین زندگی می‌راند، باز هم عشق وجود دارد و هر جا عشق وجود دارد، لاجرم خوشبختی و سعادت نیز می‌تواند وجود داشته باشد.

مترجم خاطر نشان می‌کند که نام اصلی این کتاب «دفترچه ی خاطرات» است، اما نام ترجمه ی آن را «شور عشق» می‌نامد تا به گفته ی خود، در همان نگاه اول، تصویر نزدیک تری از کتاب را در ذهن خواننده ایجاد کند.

وقتی خواندن کتاب را به پایان رساندم، آنگاه بود که این تصمیم مترجم برای انتخاب عنوان را بسیار تحسین کردم.

درست برخلاف عنوان کتاب «بار هستی» که قبلاً اشاره کرده ام که اگر چه ترجمه ی آن بسیار زیبا و گرانقدر است؛ اما به نظر شخصی من، عنوان «بار هستی»، نمی‌تواند جایگزین مناسبی برای عنوان اصلی کتاب، یعنی «سبکی تحمل ناپذیر هستی» میلان کوندرا باشد.

قبلاً در این پست، کمی‌در این باره سخن گفته ام:

سبکی تحمل ناپذیر هستی یا بار هستی؟

باری. بیایید بار دیگر، به کتاب شور عشق برگردیم و برای دقایقی میهمانِ تنها چند جمله که به سلیقه ی خودم، از صدها جمله ی زیبای این کتاب انتخاب کرده ام، شویم:

(در مورد داستان این رمان صحبتی نمی‌کنم تا اگر علاقمند بودید، خودتان با داستان عشقِ نوآ و الی، آنچنان که می‌پسندید همراه شوید)

عشق‌های راستین، انسان‌ها را دگرگون می‌کنند.

*****

زندگی و عمر آدمی، شوخی و بازی نیست. من برای این درست نشده ام که فقط زندگی کنم، من می‌خواهم خوشبخت باشم و خوشبختی وقتی است که عشق باشد.

*****

چه حرف‌های نغز و بی بدیل است که با زبان سکوت گفته می‌شوند و چه گوش‌های بیدار و شنواست که آنها را خوب و کامل می‌شنوند.

*****

دلش برای دیدن دنیا تنگ شده بود، چشم‌هایش را باز کرد و با اشتیاق به زیبایی‌های بکر و اعجاب انگیز دور و اطرافش خیره شد. چقدر دنیا زیبا و دوست داشتنی بود.

*****

وقتی نوآ کنارش قرار گرفت، بی اختیار بویی خوش و آشنا که به شدت متمایز بود، هوای تنفسش را تصاحب کرد و التهاب حضورش به دانه دانه سلول‌هایش سرک کشید.

*****

دقایقی طولانی فقط کلمات آرام بخش سکوت بود که میانشان رد و بدل می‌شد.

*****

الی رنج و اندوه نوآ را درک می‌کرد و می‌دانست وقتی عواطف و احساسات انسانی که عشقش صادقانه و پاک است تحقیر می‌شود و شأن و شخصیتش مورد تمسخر قرار می‌گیرد، با چه سرخوردگی و رنجی روبرو می‌گردد.

*****

می‌دونی نوآ، هر چند رابطه من با لون به نظر می‌رسه رابطه کاملی باشه ولی همیشه فکر می‌کنم یه چیزی تو رابطمون کمه، یه چیز ارزشمند که به آدم اجازه نمیده همه ی پنجره‌های قلبشو به روش باز کنه.

چیزی که به زندگی رنگ و جلا میده و باعث میشه آدم بدون دلیل احساس خوشبختی و سعادت کنه و خیال کنه که خوشبخت ترین آدم دنیاست.

نمی‌دونم اسمشو چی باید بگذارم نوآ، ولی می‌دونم وجود داره و می‌دونم هیچ وقت نمی‌شه وجودشو نادیده گرفت.

*****

سخنان نوآ با چنان صمیمیت و صداقتی همراه بود که الی یقین داشت کلماتی صرفاً زیبا و فریبنده نیستند و نوآ آنها را فقط برای رضایت او بر زبان نیاورده است.

*****

هر رنج و محرومیت می‌توانست سرآغاز یک شادی و لذت قرار بگیرد و در افقی بلندتر، هویتی پیوسته بیابد.

*****

نوآ و الی بدون توجه به گذشت زمان، به تدریج همان صمیمیت و وابستگی گذشته را در خود احساس می‌کردند و هر چه که می‌گذشت، برف‌های فاصله در هُرم کلمات و نگاه‌های آنان بیشتر ذوب میشد.

*****

کلماتی نغز در خانه ی ذهنش منتظر بودند تا رختی از صدای شورانگیز او به تن کنند.

*****

عاشق دیدن لحظه ی طلوع آفتاب بود و دلش نمی‌خواست در آن لحظه باشکوه، هیچ چیزی توجهش را برباید.

لحظه ای بسیار دیدنی و تماشایی که نوآ آن را با هیچ دارایی و ثروتی عوض نمی‌کرد، گویی جهان تولدی تازه می‌یافت و در این تولد و حیات تازه، هزار بار زیباتر می‌گشت و مشتاقان خود را به سفره‌هایی رنگارنگ و گسترده میهمان می‌کرد.

*****

این زندگی و اوقات خودش بود و او باید می‌توانست هر جور که دلش می‌خواهد و می‌پسندد، وقتش را بگذراند و از عمرش استفاده کند.

*****

هیچ کس را سراغ نداشت که مانند نوآ باشد. او انسانی چندجانبه و پیچیده، با ابعادی متناقض و در عین حال ساده و بی غل و غش بود.

ترکیب عجیب از احساسات و عواطف شورانگیز.

*****

هر چه بود نوآ بیش از سایرین زندگی را می‌فهمید و به قدر و ارزش آن واقف بود و این نخستین چیزی بود که الی را مجذوب او می‌کرد.

*****

الی سکوت کرد. سکوت او پر بود از حرف‌هایی که نمی‌توانست به زبان بیاورد اما می‌دانست که نوآ همه ی آنها را به خوبی می‌شنود.

*****

عشق‌های واقعی محکوم به جاودانگی اند.

اگه قرار باشه عشقی از یاد بره، باید تو وجود اون عشق شک کرد. عشقی که فراموش بشه، هوسی بیش نیست،  حبابی خوش رنگ و لعاب و فریبنده که قصه اش از همون لحظه تولد، تموم شده است.

*****

او می‌دانست مردان برجسته و بزرگ آنهایی هستند که در مصاف روزگار، روح لطیف و بلند خویش را قربانی نکنند و نوآ بدون شک، از این گروه مردان بود.

*****

نوآ به حرف‌هایش گوش می‌داد و کلماتِ الی، یکی یکی سلول‌های مغزش را فتح می‌کرد.

*****

من خیلی خوشحالم که تونستیم خوب ترین و باارزش ترین عواطف انسانی رو با هم شریک بشیم.

*****

اینو به این خاطر نگفتم که بهم بگی لطف دارم، بلکه به این خاطر گفتم که دوستت دارم و همیشه هم دوستت داشتم.

خیلی بیشتر از اونچه فکرشو بکنی!

*****

نوآ به قدر یک نفس با او فاصله داشت. وجودش را لمس می‌کرد، صدای سحرانگیز و بی نظیرش را می‌شنید و کلمات عشق آلودش مانند شعری موزون از دروازه‌های انتظارش جاری می‌شد و وسعت هشیاری و سر زندگیش را فرا می‌گرفت.

*****

اما تو نمی‌تونی زندگیتو به خاطر دیگران خراب کنی. مگه میشه آدم برای دیگران زندگی کنه؟

تو دیگه به جایی رسیدی که مصالح خودتو تشخیص بدی و چیزی رو انجام بدی که به سعادت و خوشبختیت ختم میشه، حتی اگه اونچه رو که انجام میدی، انسان‌هایی رو که بهشون علاقه مندی برنجونه.

*****

بعد از آشنایی با تو بود که چشمم به زیبایی‌های راستین زندگی و قدر و ارزش عشق گشوده شد و جیزهایی را فرا گرفتم که نه هیچ معلمی‌به من یاد داده بود و نه می‌توانستم در هیچ کلاس و دانشگاهی آنها را فرا بگیرم.

تو بهاری بودی سرسبز و پربرکت که بیابان زندگیم را پر از گل و شکوفه کردی، دستم را گرفتی و اجازه دادی خوشبوترین عطرهای جهان را استشمام کنم.

تو به من نشان دادی که دوست داشتن و عشق ورزیدن چه حس لطیف و خوبی در انسان ایجاد می‌کند و انسان با عاشق شدن و عاشق ماندن به چه مرزها و سرزمین‌های تازه ای از حیات گام می‌گذارد.

*****

او به من نشان داد که چگونه می‌توانم دنیا را بسیار زیبا و باشکوه ببینم.

او دوست داشتن را به من آموخت و به من یاد داد دنیا و انسان‌هایی که در آن زندگی کنند، تا چه اندازه شایسته دوست داشتنند.

*****

دلم می‌خواهد در پایان، به جمله ی پایانی مقدمه ی مترجم برگردم و این متن را با سوال زیبای او به پایان برسانم:

آیا می‌شود هر کدام از ما نیز دفترچه ی خاطراتی در زندگی خود داشته باشیم که وقتی آن را برای یکدیگر می‌خوانیم، در شیرینی گذشته دلشاد شویم و از شکوه آینده به وجد بیاییم؟

 

8 دیدگاه در “نیکلاس اسپارکس و روایتی بهشت گونه از عشق

    1. نجمه جان. آره. به لطف معرفی تو، و وقتی توی کتابفروشی هم توضیحات پشت جلدش رو خوندم و چند برگی اش رو ورق زدم و دیدم تم اش برام دوست داشتنیه، خریدمش و الان دارم میخونمش.
      فعلا کمی‌از نیمه‌هاش رد شدم، هنوز مونده تموم بشه.
      آره. توی متمم – توی پست کتاب زویا پیرزاد – در موردش نوشتم. 🙂
      جالب بود برام نجمه. اون زنانه نویسی که متمم ازش حرف زده بود، توی این کتاب، خیلی به چشم میخوره و حس میشه. قبول داری؟
      هر وقت تمومش کردم، سعی می‌کنم توی یه پستی در موردش کمی‌بنویسم و دوست دارم بازم بیای و در موردش بیشتر با هم حرف بزنیم.
      راستش خوندنش – تا اینجا که خوندم البته – از چند جهت برام جذابه. یکی اینکه هر بار ماجرا رو از زبان یک راوی روایت میکنه. و قبل یا بعدِ روایت، متوجه میشی که یه ربطی به روایت و راوی قبل یا بعدی داره. خیلی هیجان انگیزه.
      بعد اینکه هی تو رو میبره به حال و هوای دوران گذشته ای که نبودی و انگار یهو داری تجربه اش می‌کنی. انگار تو هم یکی از اون آدمهایی هستی که توی اون زمان زندگی می‌کنن. مثلاً تازه از حمله ی مغول‌ها رهایی پیدا کردی و …
      بعدش هم این داستان شمس تبریزی و مولانا (اگر چه میدونم روایت معتبر و دقیق تاریخی نیست و روایتی رمان گونه ست) به هر حال، به طریقی برات روشن تر میشه.
      بعدش هم جملات و مفاهیم واقعا زیبایی داره که بعضی‌هاش رو چند بار بر می‌گردم از اول میخونم. به خصوص اون چهل قاعده. وای. به نظر من عالین.
      میدونی. تم اش به نظرم متفاوته از تمام کتابهایی که تا حالا خوندم.
      کلاً روحیات من (از اونجایی که کلاً تقریباً یه آدم spiritual هستم) با چنین تم‌هایی، به قول معروف حال میکنه. 🙂

      جالبه نجمه. به یکی از دوستام که خیلی کتاب میخونه، گفتم “ملت عشق” رو خوندی؟
      گفت: وای. از بس که توی اینستاگرام و اینجور جاها هی ازش حرف میزنن و هی میگن خوبه و بخونین و ….، ارزشش توی نظرم اومده پایین. وقتی یه چیزی رو همه میگن خوبه و میخونن و به خوندنش توصیه میکنن، من میفهمم که نباید بخونمش!
      دیدم تقریباً راست میگه. و شانس آوردم من توی ایستاگرام و جاهای مشابه نمی‌چرخم دیگه. اگه منم بودم شاید دچار این سوگیری میشدم و اصلا نمیرفتم طرفش.
      آخه منم تا حالا به سرم اومده! مثلاً کتاب “جاناتان مرغ دریایی” که به خاطر تعریفهای زیاد و اغراق آمیز همه توی اینستاگرام و جاهای مشابه، دو سال پیش خریدم خوندمش ولی اونقدر که ازش تعریف میکردن، (اگر چه میشد مفهوم زیبایی ازش کشید بیرون) ولی حقیقتش، من (البته با توجه به نظر و سلیقه ی شخصی خودم) اصلاً نتونستم از خوندنش اونجور که انتظار داشتم، لذت ببرم.
      پس گفتم، خدا رو شکر که من اسم این کتاب “ملت عشق” رو از نجمه که خودش رو قبول دارم و نگارشش رو دوست دارم شنیدم، وگرنه شاید من هم با تعریفهای دیگران توی این شبکه‌های اجتماعی، تصمیم می‌گرفتم هیچوقت نخونمش. 🙂

  1. سلام شهزاد جان…از دیشب تا امروز عصر کتاب ملت عشق را میخوندم و ته ذهنم بود که شما در پستهای اخیرت از آن نام برده ای..ظاهرا اشتباه تو ذهنم مونده بود! کلی ذوقشو داشتم که در موردش با یکی که خونده حرف بزنم. کلا وقتی یه کتاب میخونم خیلی دنبال همخونده میگردم:)
    دو بلبل بر گلی خوشتر سرایند
    اگر به دلت افتاد و خوندی بگو تا خوشتر سراییم! کتاب عجیب و زیبایی بود

    1. سلام نجمه جان.
      یعنی می‌خوای بگی من و تو بلبل ایم؟ 🙂
      منظورت کتاب ملت عشق، اثر الیف شافاک هست؟
      یه جستجو در موردش کردم و تم اش به نظرم خیلی جالب اومد. مخصوصا که مثل اینکه نویسنده در این کتاب سعی می‌کنه به اندیشه‌های عرفانی شرق – مخصوصاً مولانا – نزدیک بشه.
      اسمش رو توی دفترچه ام نوشتم که بعدن بگیرم و بخونمش.
      هر وقت خوندمش، کمی‌همینجا بر گُلی در موردش می‌نویسم تا تو هم چه چه زنان بیایی و بر فراز این گل، خوش بسرایی. 😉

      1. آره خودشه رفیق… البته حالا که از شوک اولیش در اومدم نقدها هم دارن از این ور اونور ذهنم سر در میارن ولی میدونم بالاخره نغمه‌هایی برای خوشتر سراییدن خواهد ماند! به امید آنروز 🙂

  2. سلام شهرزاد جان
    این کامنت فقط یه پیشنهاد هست، و نیاز نیست تائید کنی، چون ربطی به این پستت نداره.
    میخواستم بگم، تم سایت رو تنظیم کنی تا در صفحه اول فقط پست آخر رو نشون نده، چندتا پست آخر رو نشون بده، آخه یدونه نشون میده فقط، و وقتی روی نوشته‌های کهنه‌تر هم کلیک میکنی باز یدونه نشون میده، بنظرم اگر در هر صفحه چندتا پست آخر مثلا ۵ تا رو نشون بده بهتر است.
    ممنون : )

    1. سلام لیلا جان.
      اتفاقا این مورد رو من هم خودم متوجهش شدم و توی برنامه ی تنظیماتم قرار داره که روش کار کنم.

      راستش چون تازه این تم رو ست کردم، هنوز موارد زیادی هست که باید به ترتیب روشون کار کنم تا سایت، شکل مطلوب تری پیدا کنه.
      بعضی موارد رو سریع تر و راحت تر میشه تنظیم کرد و بعضی موارد به اختصاص وقت بیشتری نیاز داره.
      بعضی موارد هم هست که به طور موقت تست اش می‌کنم و اگر دیدم مناسب نیست بعدن تغییرش میدم.
      ممنون که همراه یک روز جدید هستی. 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *