امروز توی کانال خوبِ دکتر مجتبی لشکربلوکی که نامش شبکه استراتژیست و آدرسش Dr_Lashkarbolouki@ هست؛
مطلب جالب و آموزنده و دوستداشتنی ای رو با عنوان “تراژدی زندگی توهمییا «زنده مانی»” خوندم (شاید شما هم خواندهاید) که تصمیم گرفتم توی وبلاگم بازنشرش کنم؛
برای اینکه هم خودم این مطلب رو توی وبلاگم داشته باشم و هر از چند گاهی دوباره بخونمش، هم دوستانی که عضو این کانال نیستند این نوشته رو از اینجا بخونن و البته هم اینکه یک روز جدید رو هم با این نوشتهی زیبا، به روز کرده باشم.
دکتر مجتبی لشکربلوکی در بخشی از نوشتهی خودشون، به شعر زیبا و مشهور و الهام بخشِ پابلو نرودا هم اشاره میکنند.
اما نمیدانم چرا به جای اشاره به اسم این نویسنده و شاعر معروف، تنها به گفتنِ “نویسنده و شاعری از آمریکای جنوبی” بسنده میکنند.
بگذریم. خیلی مهم نیست.
حالا بیایید نوشته ی زیبا و قابل تأمل ایشان را با هم بخوانیم:
[su_divider top=”no” style=”dotted” divider_color=”#7b14a5″ link_color=”#c31ec4″ size=”2″ margin=”25″]
پنج سالم که بود بابام برای بار اول منو برد شهربازی. این شهربازی طوری بود که کنارش یه پارک معمولی بود که جزو مجموعه شهربازی به حساب میومد.
یه پارک مثل همه پارکها با تاب و سرسره و… . من که تا حالا تاب و سرسره ندیده بودم با دیدن بچههایی که داشتن بازی میکردن خیلی هیجان زده شدم و منم مشغول بازی شدم. آنقدر سرگرم بازی بودم که دیگه وارد شهربازی نشدیم.
روز بعدش خوشحال و خندون رفتم پیش دوستم که بهش گفته بودم قراره برم شهربازی. با هیجان ازم پرسید: خب امیر..رفتی شهربازی؟؟ جواب دادم: آره. پرسید ترن هوایی سوار شدی؟ نه! چرخ و فلک چطور؟ من هم که اصلا نمیدونستم این چیزایی که میگه چیه گفتم نه. پس چی سوار شدی؟ ماجرا رو واسش تعریف کردم. گفت: زِکی! پس تو که اصلا شهربازی نرفتی!
۲۵ سال از اون ماجرا گذشت. چند روز پیش همان دوستم رو تو اینستاگرام پیدا کردیم. اون حالا صاحب یه شرکت شده و وضع اقتصادی خوبی داشت. من رو به شرکتش دعوت کرد. رفتم پیشش و کلی با هم گپ زدیم. خیلی سرزنده بود و کلی به وضع مالیش می بالید. بهش گفتم: تعریف کن ببینم. چیکارا میکنی؟ چی بگم والا زندگی می کنیم. پرسیدم عاشق شدی؟ و چند سوال دیگه ازش پرسیدم. جواب همه شان «نه» بود. چندثانیه بهش نگاه کردم و گفتم: زِکی! پس تو که اصلا شهربازی نرفتی! (داستانی از امیر حافظی با اندکی تغییر).
تحلیل و تجویز راهبردی:
اگر بخواهیم با خودمان صادق باشیم آنچه در بالا خواندیم حکایت بسیاری از ماست. بسیاری از ما «زنده مانی؛ زندگی توهمی» را تجربه میکنیم اما «زندگانی: زندگی واقعی» را نه. به همین خاطر هم هست که شاعر و نویسنده سرشناس ایرلندی بسیار گزنده و تلخ گفته است: زندگی کردن، یکی از نادرترین پدیدهها در دنیاست. بسیاری، فقط وجود دارند (خواهش میکنم یک بار دیگر این جمله را بخوانید!)
ساعتی را با خود خلوت کنید و پنج سوال سخت زیر را از خود بپرسید.
۱- آیا تا به حال بودن من تاثیر مثبت عمیقی روی زندگی فردی غیر از افراد خانواده ام گذاشته است؟
۲- آیا همانگونه که سه بار در روز غذا میخورم، سه بار در روز به مطالعه یا تفکر میپردازم؟
۳- آیا تا به حال جرات کرده ام خلاف جریان آب شنا کنم؟ یا اینکه نه؛ احساس میکنم روی پله برقی ثابت ایستاده ام و مسخ شده، به سمت خط پایانی محتوم در حرکتم.
۴- آیا مرگ را بخشی از زندگی میدانم یا پایان زندگی؟ آیا گهگاهی به آسمان نگاه میکنم؟ یا همه چیز را در زمین میدانم؟
۵- آیا تا به حال به عشق یا عقیده ای متعهد شده ام؟ آیا برایش هزینه داده ام؟ آیا تا به حال برای چیزی که منفعت مستقیمش به من نمیرسد گریسته ام؟
خود را فریب ندهید. جواب هر چه بود، صادقانه پاسخ دهید و اگر لازم شد به خودمان بگوییم: زکی! تو که اصلا شهر بازی نرفتی! تو که اصلا زندگی را شروع نکرده ای! میدانم برخی از شما بلافاصله خواهید گفت که وقتی ما پول نداریم و هشت مان گره نه مان است اصلا صحبت کردن از اینها، خیلی لوکس و غیرواقع بینانه است. اما هیچکدام از مولفههای «زندگانی؛ زندگی واقعی» نیازی به پول و سرمایه و ثروت ندارند. مفید بودن، مبارز بودن، متفکر بودن، اخلاقی بودن و متعهد بودن نیازی به پول ندارد. خود را فریب ندهیم.
در این زمینه یکی از بهترین نوشتهها، اثری است جاودانه از نویسنده و شاعری از آمریکای جنوبی:
به آرامیآغاز به مردن میکنی. اگر سفر نکنی، اگر کتابی نخوانی، اگر به اصوات زندگی گوش ندهی، اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامیآغاز به مردن میکنی. اگر برده عادات خود شوی، اگر همیشه از یک راه تکراری بروی. اگر روزمرّگی را تغییر ندهی. اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی. یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامیآغاز به مردن میکنی. اگر از شور و حرارت، از احساسات سرکش، و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند، و ضربان قلبت را تندتر میکنند، دوری کنی.
تو به آرامیآغاز به مردن میکنی. اگر هنگامیکه با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی، اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی، اگر ورای رویاها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی. که حداقل یک بار در تمام زندگی ات ورای مصلحتاندیشی بروی.
امروز زندگی را آغاز کن! امروز مخاطره کن! امروز کاری کن! نگذار که به آرامیبمیری!
خداوند در کتاب آسمانی خود به کسانی اشاره میکند به زندگی محدود و فرومایه رضایت دادند و از آن بدتر که به آن اطمینان خاطر یافتند، این پیام باید همه ما را به فکر فرو ببرد که نباید از پایان زندگی بهراسیم بلکه باید از این بترسیم که اصلا زندگی را آغاز نکرده باشیم.
مجتبی لشکربلوکی
[su_divider top=”no” style=”dotted” divider_color=”#7b14a5″ link_color=”#c31ec4″ size=”2″ margin=”25″]
پینوشت:
راستی. خبر دارین؟
مداد رنگی، توی خونهاش یه آشپزخونه هم درست کرده.
آشپزخونهای که هدفش اینه که گاهی با درست کردن غذاها و شیرینیها و دسرهای خاص و دوستداشتنی؛ بتونیم به طریقی، لذتهای عمیقتری از زندگی رو هم تجربه کنیم.
از جمله، با درست کردنِ این کاپ کیکِ زیبای رنگین کمانی:
اگر دوست داشتید، سری بهش بزنید:
آشپزخانهی مداد رنگی