درباره یک كتاب

درخششی از نور یک کتاب – هملت

درخششی از نور یک کتاب (هملت)

تراژدی هملت – پادشاه دانمارک

…. صحنه ی اول

اطاقی در قلعه

(کلادیوس، گرترود، پولونیوس، افیلیا، روزنکرانتز، و گیلدنسترن داخل می‌شوند)

کلادیوس – آیا به هیچ طریق مستقیم با غیرمستقیمی‌نتوانسته اید بفهمید که چرا حالت او تا این درجه مغشوش شده و چرا در این روزهای جوانی که باید شادمان و آرام زندگانی کند به آشوب دیوانگی دچار گردیده است؟

روزنکرانتز – هملت خودش اعتراف می‌کند که فکرش مشوش است ولی هیچ نمی‌گوید که علت آن چیست.

گیلدنسترن – ما او را برای افشای راز درونی خودش حاضر نیافتیم، بلکه برعکس هروقت او را به اقرار دردآمیز نزدیک می‌کنیم با تیزهوشی و فراستی که مخصوص دیوانگان است حرف ما را می‌پیچاند و از چنگ ما می‌گریزد. …

گرترود – آیا به هیچ تفریحی ترغیبش کردید نا ببینید به آن مایل است یا نه؟

روزنکرانتز – بلی ، بانو. ما اتفاقا در میان راه به یک دسته بازیگران برخوردیم و با هملت از ایشان ذکری بمیان آوردیم. از شنیدن این خبر خوشحال شد. بازیگران حالا اینجا هستند و گمان می‌کنم هملت به آنها دستور داده است که امشب برایش نمایشی بدهند. ….

(روزنکرانتز و گیلدنسترن بیرون می‌روند)

کلادیوس – گرترود عزیزم، تو هم ما را تنها بگذار، زیرا ما چنین ترتیب داده ایم که هملت حالا اینجا بیاید، و ظاهراً بر حسب اتفاق، در این مکان با افیلیا مواجه شود. پدر افیلیا و خود من که قانوناً حق دیدن این منظره را داریم طوری خود را محفوظ خواهیم داشت که بی آنکه دیده شویم همه چیز را ببینیم و از طرز برخورد هملت و افیلیا پی به حقیقت برده از مشاهده رفتار هملت بفهمیم که آیا منشاء دردهای او عشق است یا نه.

گرترود – امر شما را اطاعت می‌کنم. و افیلیا، خدا کند که دیوانگی هملت علتی جز زیبایی شما نداشته باشد. امیدوارم خصال خوب شما او را باز به حالت طبیعی برگرداند و هر دو سعادتمند شوید.

افیلیا – قربان، امیدوارم چنین بشود.

(گرترود بیرون می‌رود)

پولونیوس – افیلیا، اینجا راه بروید. قربان، اگر اجازه بفرمایید به جای دوردست تری برویم. (به افیلیا) این کتاب را در دست خود بگیرید و به آن نگاه کنید تا هملت گمان کند که شما از تنهایی کتاب میخوانید. ما بشر آدمیزاده‌ها چه بسا می‌شود که با قیافه حق بجانب خودمان شخص شیطان را فریفته ایم، و به خاطر این خطاکاری غالباً سزاوار سرزنش هستیم…..

پولونیوس – صدای پای او را می‌شنوم. نزدیک شده است. قربان، بفرمایید عقب برویم.

(کلادیوس و پولونیوس بیرون می‌روند و هملت داخل می‌شود)

هملت – بودن یا نبودن؟ مساله این است!

آیا شریفتر آنست که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شویم و یا آنکه سلاح نبرد بدست گرفته با انبوه مشکلات بجنگیم تا آن ناگواریها را از میان برداریم؟ مردن … خفتن … همین و بس؟

اگر خواب مرگ دردهای قلب ما و هزاران آلام دیگر را که طبیعت بر جسم ما مستولی می‌کند پایان بخشد، غایتی است که بایستی البته البته آرزومند آن بود.

مردن … خفتن … خفتن، و شاید خواب دیدن. آه، مانع همین جاست. در آن زمان که این کالبد خاکی را بدور انداخته باشیم، در آن خواب مرگ، شاید رویاهای ناگواری ببینیم! ترس از همین رویاهاست که ما را به تأمل وامیدارد و همین گونه ملاحظات است که عمر مصیبت و سختی را اینقدر طولانی می‌کند. زیرا اگر شخص یقین داشته باشد که با یک خنجر برهنه می‌تواند خود را آسوده کند کیست که در مقابل لطمه‌ها و خفتهای زمانه، ظلم ظالم، تفرعن مرد متکبر، آلام عشق مردود، درنگهای دیوانی و …تن به تحمل دردهد؟ کیست که حاضر به بردن این بارها باشد، و بخواهد که در زیر فشار زندگانی پرملال پیوسته ناله و شکایت کند و عرق بریزد؟ همانا از بیم ماوراء مرگ، آن سرزمین نامکشوفی که از سرحدش هیچ مسافری باز نمی‌گردد شخص را حیران و اراده او را سست می‌کند، و ما را وامیدارد تا همه رنجهایی را که در حال کنونی داریم تحمل نماییم و خود را بمیان مشقاتی که از حد و نوع آن بیخبر هستیم پرتاب نکنیم!

آری تفکر و تعقل همه ما را ترسو و جبان می‌کند، و عزم و اراده، هر زمان که با افکار احتیاط آمیز توأم گردد، رنگ باخته، صلابت خود را از دست می‌دهد، خیالات بسیار بلند، بملاحظه همین مراتب، از سیر و جریان طبیعی خود باز می‌مانند و بمرحله عمل نمی‌رسند و از میان میروند … خاموش! ….افیلیای زیبا!

افیلیا – قربان، مزاج شریفتان در این چند روزه چگونه بوده است؟

هملت – با کمال خاکساری از شما تشکر می‌کنم. خوب، خوب، خوب.

افیلیا – قربان، من هدایا و یادگاریهایی از شما گرفته ام که مدت مدیدی است می‌خواستم به شما پس بدهم. حالا استدعا دارم آنها را از من پس بگیرید.

هملت – نه، من هرگز چیزی به شما نداده ام.

افیلیا – قربان، خوب میدانم داده اید، و در حین بخشیدن آنها سخنانی چنان شیرین و دلپذیر گفتید که آن هدایا را بسی در نظر من عزیزتر و گرانبهاتر کرد. ولی چون حالا موضوع آن گفته‌ها از میان رفته است خواهش می‌کنم هدایا را از من پس بگیرید. وقتی بخشندگان نامهربان گردند هدایا در چشم شخص بلندهمت، پست و ناچیز می‌شود. بفرمایید بگیرید قربان.

…….

هملت – برو، به یک صومعه برو و تارک دنیا بشو! چرا می‌خواهی شماره گنهکاران را بیفزایی؟ ……

افیلیا – ای آسمانهای رحمت او را دریابید؟

…….

هملت – من شنیده ام که شما نقاشی هم خوب می‌کنید. خداوند به شما یک چهره داده است که بلای گروهی است. آیا همین کافی نیست که شما چهره دیگری نیز از پیش خود می‌سازید؟ ………. بروید، بروید. من دیگر دست از این بازیها شسته ام. این مرا دیوانه کرده است. بدانید که ازدواجهای دیگری نخواهید داشت. کسانی که پیش از این ازدواج کرده اند همه شان، جز یکی (مقصود کلادیوس است) زنده خواهند ماند. دیگران بحال کنونی خودشان باقی خواهند بود. بروید، به صومعه، بروید!

افیلیا – افسوس! چه فکر بزرگواری مختل شده است! چشم درباری، شمشیر سرباز و زبان ادیب سخنور را داشت. گل امید این کشور زیبا بود. آیینه آداب و نمونه برازندگی و منظور همه منظورها بود. افسوس که سقوط کرده و سخت فرومانده است. …… وای بر من که دیدم آنچه دیدم و می‌بنیم آنچه می‌بینم!

(کلادیوس و پولونیوس داخل می‌شوند)

کلادیوس – عشق! عواطف او به این جانب متمایل نیست، و نیز سخنان او اگرچه قدری پریشان بود شباهتی به هذیان دیوانگان نداشت. او رازی را در سینه خود پنهان میدارد و به همان علت است که اینگونه اندوهگین و تیره خاطر شده است. من احتمال کلی می‌دهم که عاقبت این امر خالی از خطر نخواهد بود. اینک برای جلوگیری از این واقعه مقرر می‌دارم که هملت بیدرنگ به انگلستان روانه شود تا باج عقب افتاده ی ما را مطالبه کند. شاید سیر دریاها و کشورهای مختلف و تماشای مناظر گوناگون، آن چیز مرموزی را که در قلب وی مستقر شده بر فکرش استیلا یافته و از خود بیخودش کرده است از دل او براند. این نقشه به نظر شما چطور است؟هملت

پولونیوس – خیلی خوب است قربان. با اینهمه من هنوز معتقدم که منشاء اندوه او همان عشق مردود است……. مقرر بفرمایید پس از نمایش امشب، بانو گرترود، مادرش با او خلوت کرده از او تقاضا کند که علت اندوه خود را بر مادر خویش آشکار سازد….. اگر بانو گرترود راز او را کشف نکند، آنوقت هملت را به انگلستان بفرستید، یا در هر جا که بنظر عالی مناسب باشد زندانی بفرمایید.

کلادیوس – همینطور خواهم کرد. دیوانگی اشخاص بزرگ را نباید بی مراقب گذاشت.

(بیرون می‌روند)

نام کتاب : هملت

اثر : ویلیام شکسپیر

ترجمه : مسعود فرزاد

پی نوشت: (گفته ی مترجم)

“این گفتگوی هملت با خودشبودن یا نبودن؟ مساله این است!”  ( فایل صوتی این بخش از نمایشنامه) – از بزرگترین و مشهورترین قطعات ادبی دنیاست و من با وجود منتهای دقت باز حس می‌کنم که ترجمه فارسی نیمی‌از شیرینی و روانی و نیرومندی اصل انگلیسی را نتوانسته است حفظ کند.”

[okbox]اگر علاقمند بودید فایل صوتی نمایشنامه هملت را به زبان انگلیسی گوش کنید، به این لینک بروید [/okbox]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *