درخششی از نور یک کتاب (زیارت)
“… پطروس یکی از انگشتانش را پشت گردنم گذاشته بود و فشار میداد. گفت:
– راهی که تو طی میکنی راه اقتدار است و تنها تمرینات اقتدار به تو آموخته خواهد شد.
سفر که در آغاز برای تو یک شکنجه بود – چون فقط در آرزوی رسیدن بودی – حالا برایت به لذتی بدل شده است، لذت جست و جو و ماجرا.
تو از این راه رویاهایت را تغذیه میکنی که از همه مهمترند.
انسان هرگز از رویاهایش دست بر نمیدارد.
رویاها غذای روح هستند، همان طور که خوردنیها غذای جسمند. اغلب در مسیر زندگی احساس میکنیم که از رویاهایمان سرخورده ایم و امیالمان با حرمان مواجه شده است، ولی باز هم باید به داشتن رویا ادامه دهیم.
اگر نه روح ما میمیرد و عشق نمیتواند در آن جریان یابد.
در دشتی که پیش رو داری خونهای بسیاری جاری شده است و خونین ترین جنگها برای پس گرفتن اسپانیا از مورها در اینجا درگرفته است.
اینکه چه کسی حق داشته اهمیتی ندارد، مهم این است که بدانی که هر دو طرف درگیر «مبارزه ی درست» بوده اند.
«مبارزه ی درست» مبارزه ای است که به خاطر دلمان میکنیم.
در دوران قهرمانی، در دوران شهسواران آواره این کار آسانتر بوده است. سرزمینهای بکر بسیاری وجود داشته که میتوانستند بر آن استیلا یابند و کارهای زیادی بوده که میتوانستند انجام دهند.
امروزه جهان تغییر کرده است و «مبارزه ی درست» از میدان جنگ به درون ما تغییر مکان داده است.
«مبارزه ی درست» آن است که به نام رویاهایمان دنبالش میکنیم.
در جوانی، آنگاه که رویاهایمان با تمام قدرت در ما شعله ورند، خیلی شجاعیم ولی هنوز راه مبارزه را نمیدانیم.
وقتی پس از زحمات فراوان مبارزه را میآموزیم، دیگر شجاعت آن را نداریم. آن وقت علیه خود قیام میکنیم و بزرگترین دشمن ما، خود ما خواهد بود.
به خود میگوییم که رویاهایمان کودکانه است، انجام دادنشان دشوار است، یا اینکه ثمره ی عدم شناخت ما از حقایق زندگی است.
ما رویاهای خود را میکُشیم،
چون از درگیر شدن در «مبارزه ی درست» میترسیم.
– نخستین عارضه ی کشتن رویاها این است که وقت کم میآوریم.
پرمشغله ترین انسانهایی که در عمرم دیده ام همیشه برای همه کار، وقت داشته اند. آنان که هیچ کاری نمیکنند همیشه شکوِه میکنند که روزها کوتاهند، بی آنکه متوجه شوند که خودشان هیچ کار مثبتی نمیکنند.
در حقیقت آنها از انجام دادن «مبارزه ی درست» وحشت دارند.
– دومین عارضه و نشانه ی مرگ رویاها، احساس اطمینان است.
چون نمیخواهیم زندگی را همچون ماجرایی بزرگ بنگریم.
احساس میکنیم که عاقل شده ایم و حق داریم که چیز زیادی از زندگی نخواهیم.
این را نشانه صحت اعتقاداتمان میدانیم.
ما به آن سوی دیوارهای زندگی روزمره نگاه میکنیم و صدای نیزههایی که میشکنند و بوی خون و خاک میشنویم، سقوط مهیب و نگاههای تشنه ی پیروزی جنگاوان را مییابیم، اما هرگز، هرگز شادمانی عمیق کسانی را که مبارزه میکنند احساس نمیکنیم:
شادی کسی را که پیروزی و شکست برایش مهم نیست و تنها «مبارزه ی درست» است که او را به تلاش و حرکت وا میدارد.
– و بالاخره سومین نشانه ی مرگ رویاهای ما، صلح و آرامش است.
زندگی تبدیل به بعدازظهر یک روز تعطیل میشود و دیگر چیزی از ما نمیخواهد و معمولا بیش از آنچه میتوانیم بدهیم از ما طلب نمیکند.
آن وقت فکر میکنیم که آدمهایی پخته و بالغ شده ایم و تخیلات کودکانه ی خود را کنار گذاشته ایم و به نهایت تحقق آرزوهای شخصی و شغلی خود رسیده ایم.
وقتی یکی از همسالان ما میگوید که فلان چیز را دوست دارد یا آرزو میکند، تعجب میکنیم.
اما در اعماق وجودمان میدانیم که چه بر ما گذشته است:
ما مبارزه در راه تحقق رویاهایمان را کنار گذاشته ایم، «مبارزه ی درست» را.
وقتی که رویاهایمان را رها میکنیم و به آرامش میرسیم مدت کوتاهی را در آسایش سپری میکنیم.
ولی رویاهای مرده در درون ما میپوسند و فضای زندگی ما را مسموم میکنند.
نسبت به کسانی که در اطراف ما هستند بی رحم میشویم و بالاخره این شقاوت را علیه خود به کار میبریم.
اینجاست که رنج و جنون آغاز میشود.
آنچه ما را وادار به انصراف از مبارزه کرده بود، یعنی ترس از ناامیدی و شکست، تنها پاداش ضعف و سستیها خواهد بود.
تا اینکه یک روز رویاهای مرده و پوسیده، هوا را غیر قابل تنفس میکند و آرزوی مرگ میکنیم،
مرگی که ما را از مشغولیاتمان میرهاند، و از این آرامش ظاهری بعدازظهر روز تعطیل.
نام کتاب: «زیارت»
نویسنده: پائولو کوئیلو