درخششی از نور یک کتاب (چرم ساغری)
“… گوش کنید، در آن زمان من هم مثل شما بینوایی بودم، برای یک لقمه نان گدایی کردم. با این همه به سن صد و دو سالگی رسیدم و میلیونر شدم: ثروت را بدبختی به من بخشید و نادانی به من تعلیم داد.
حالا یک راز بزرگ زندگی را در چند کلمه مختصر برای شما فاش میکنم. انسان را دوچیز که به طور غریزی انجام میدهد از پا در میآورد و سرچشمه زندگی اش را خشک میکند. همه اشکالی که این دو علت مرگ به خود میگیرد در دو فعل بیان میشود: خواستن و توانستن. ولی میان این دو حد نهایی اعمال بشری دستور دیگری هم هست که دانایان آن را به کار میبرند، و من سعادت عمر خود را مدیون آن هستم.
«خواستن» ما را میسوزاند، «توانستن» ما را نابود میکند، ولی «دانستن» وجود ناتوان ما را در یک حالت آرامش پیوسته نگه میدارد.
از این رو آرزو یا خواستن در من مرده است، چون اندیشه ام آن را کشته است؛ حرکت یا توانستن هم در من به صورت اعمال طبیعی اعضای من انجام میگیرد.
در دو کلمه بگویم: من زندگی خود را نه در قلب که میشکند، نه در حواس که تیرگی میگیرد، بلکه در مغز که فرسوده نمیشود و بیش از همه دوام میآورد نهاده ام.
نه روح و نه تن، مرا هیچ چیز افراطی کوفته و پژمرده نکرده است. با این همه سراسر دنیا را دیده ام. بلندترین کوههای آسیا و آمریکا را زیر پا گذاشته ام، همه زبانهای بشری را یاد گرفته ام، زیر چادر یک عرب به اطمینان قول او خوابیده ام، در همه پایتختهای اروپا اسناد و قبالههایی امضا کرده ام، و دارایی خود را بی هیچ ترس و تشویشی در کلبه سرخ پوستان وحشی گذاشته ام؛ باری همه چیز به دست آورده ام، زیرا دانسته ام که باید به همه چیز بی اعتنا بود.
تنها جاه طلبی من دیدن بوده است، ولی دیدن، مگر همان دانستن نیست؟ …. اوه! ای جوان، مگر دانستن، لذت بردن با نظر عقل نیست؟ از یک تملک مادی چه چیزی به جا میماند؟ یک خاطره و خیال.
پس قضاوت کنید که چه زیباست زندگی آن کس که بتواند همه ی واقعیتها را در اندیشه خود نقش کند و چشمههای سعادت را به روح خویش منتقل سازد، و فارغ از آلودگیهای زمینی، هزاران لذت معنوی از آن ببرد.
اندیشه، کلید همه گنجهاست و همه شادیهای ثروت را به همراه دارد، بی آنکه غصه و تشویشی به بار آورد. از این روست که من بر فراز جهان پرواز کرده ام، و لذتهای من همیشه لذت فکر بوده است.
عیش و طرب من مشاهده دریاها، ملتها، جنگلها و کوهها بوده است! من همه چیز را دیده ام، اما به راحتی، بدون خستگی؛ هرگز چیزی را آرزو نکرده ام، اما منتظر همه چیز بوده ام.
سراسر جهان را مانند باغچه منزلی که به من تعلق داشته باشد گردش کرده ام. آنچه مردم غصه، عشق، جاه طلبی، شکست و اندوه مینامند، برای من یک رشته افکار است که آن را به صورت تخیلات و رویاها در میآورم و به جای آنکه احساسشان کنم، آنها را در بیان میآورم و ترجمه میکنم؛ به جای آنکه بگذارم زندگی مرا پاره کنند و از هم بدرند، آنها را به صورت داستان میآورم و گسترش میدهم؛ همان قدر با آنها تفریح میکنم که مثلا با یک رمان که با دید درونی خود خوانده باشم.
از آنجا که هرگز هیچ عضو بدن خود را خسته نکرده ام، هنوز از صحت کامل برخوردارم. آن همه نیرو که در صرف آن اسراف روا نمیداشتم روح مرا غنی میکرد؛ به همین علت بیش از آنچه مغازههایم انباشه به کالاست، در سرم افکار و مطالب هست.”
از کتاب : «چرم ساغری»
نویسنده: اونوره دو بالزاک
مترجم: م. ا. به آذین