جزیره سرگردانی
چشم مهمانها که به سفره هفت سین افتاد، صفت «شگفت انگیز» رکورد صفات دیگر را در وصف سفره شکست و بعد اوصاف دیگر قطار شدند:
وای خدای من – خارق العاده – رنگ به رنگ – رنگارنگ – هر چه رنگ در این دنیا هست – باور نکردنی – افسانه ای – خواب و خیال – فوق زیبا.
تنها زن ایتالیایی دکتر بهاری گفت:
یک اثر هنری کاملا شرقی. و به ایتالیایی هم گفت که دکتر بهاری ترجمه کرد و موری به فارسی گفت:
مامان عشی ایوالله، دست مریزاد و مامان عشی حرکتی به سرش داد و قسمتی از موهایش مثل آبشار طلا به شانه راستش جاری شد و موری راحت چهار زانو روی مخده نشست و رو به مهمانان گفت:
هر کس توانست مثل من بنشیند. یکی کنارش ولو شد و گفت: موری تو سعی کن مثل ما بنشینی. مستر کراسلی کنار هستی نشست.[…]
ننه آقا رفت و برگشت و آتشدان پر از آتشهای گداخته را آورد.
از ظرف بلور یک مشت اسفند را برداشت و مشت پرش را گرداگرد سفره چرخانید و در هوا علامتهایی رسم کرد و اسفند را در آتشدان ریخت و احمد گنجور که پشت سر پسیتا ایستاده بود، شروع کرد به توضیح دادن خواص دود کردن اسفند و تفسیر حرکتهایی که ننه آقا کرده بود.[…]
احمد گنجور با برسمهایش به گندم و عدس سبز شده اشاره کرد و گفت:
سبزه علامت وفور نعمت و باروری است. سمنو از جوانه گندم آماده میشود و میدانید که گندم مقدس ترین گیاهان است.
اولین غذایی است که آدم خورد.
موری خندید و گفت:
آدم حوا را گول زد و حوا را شیطان گول زده بود و خدا هر سه را از بهشت بیرون کرد.
یکی زد به پهلوی موری و گفت:
آنقدر مزه نریز، بگذار حرفش را بزند. نمیدانستم احمد آنقدر داناست.
و احمد دانشش را با اعتماد بنفس بیشتری عرضه داشت.[…]
گنجور گفت:
دخترم، تلویزیون را روشن کن اما صدایش را خفه کن.
هستی به اتاق ناهارخوری رفت. حالا نمیدانست کدام تکمه را فشار بدهد.
به چند تکمه ور رفت تا عاقبت تکمه ی اول صدای تلویزیون را درآورد و بلبل زبانی مردی که نوروز را میستود، تالار را پر کرد.
مامان عشی گفت: هستی جان، تکمه ی پنجم را بکش به دست چپ و هستی نمیدانست تکمه پنجم از بالا به پایین یا بعکس.
عاقبت پرویز به دادش رسید.[…]
بیژن به ساعتش نگاه کرد و به سراغ تلویزیون رفت و صدایش را بلند کرد:
حول حالنا الی احسن الحال.
هستی اندیشید: فقط حول حالنا، و دلنگ.
نوروز رسما به مهمانی زمین آمد.[…]
همه مهمانها غیر از خانم هیتی پاشدند.
بعضها به سختی و لعل بیگم به راحتی. همه دست زدند و همدیگر را غرق بوسه کردند.[…]
گنجور به مامان عشی گفت:
خانم خوشگل، سکه و نقل را دور بگردان و هشدار داد که عیدی شما یکی یک سکه طلاست.
شگون دارد. تا آخر سال جیبهایتان پر و کاروبارتان سکه است.
اما عدد یک، علامت این است که خدا یکی است و شریکی ندارد.
دکتر بهاری از خنده ریسه رفت و گفت:
احمد، اینجا را نارو میزند.[…]
مامان عشی تخم مرغهای خانم هیتی و لعل بانو و پگی را به دست خودش هدیه کرد و گفت:
نقاشی راست راستکی است. هستی کشیده.
بعد پسیتا قاب محتوی تخم مرغهای رنگین را دور گردانید.
سخنرانی احمد گنجور تمامینداشت و بی اینکه کسی از او پرسشی بکند، به سراغ تخم مرغ رفت که ساده ترین نمادی است از نطفه و زایش، و خودش از خودش پرسید:
و حالا چرا روی آینه گذاشته شده؟
وقتی گاو کیهانی در موقع تحویل سال، کره زمین را از این شاخ به شاخ دیگر میاندازد، تخم مرغ روی آینه تکان میخورد. اما آینه هم مقدس است.
در آینه زندگی را میبینید.[…]
بخور بخور شروع شد و هستی یکی از پاهای عمده پذیرایی بود و احساس میکرد در فیلم صامتی با دور تند بازی میکند.
همه پذیرایی کنندگان در این دور تند فیلم با او همبازی بودند […]
باقلوا – لوز نارگیل – لوز بادام – توت – سوهان عسل – برشتوک – نان پنجره ای و […]
بعد میوه و آجیل. میوه کم خوردند، پسته زیاد.
حاجی فیروز به راهنمایی تقی خان با دایره زنگیش به تالار جنبی آمد.
با لباس قرمز و کلاه شیپوری:
ارباب خودم سلام علیکم.
ارباب خودم بزبز قندی.
و هستی ندانست که چرا مستر کراسلی را به جای احمد گنجور گرفت.
شاید چون در دسترس تر بود.
از تالار جنبی به کنار او آمد و به دایره زنگی کوبید و بعد دست زیر چانه مستر کراسلی گذاشت و خواند:
ارباب خودم سرت را بالا کن.
ارباب خودم چرا نمیخندی؟
مستر کراسلی حاجی فیروز را هل داد و دایره زنگیش رها شد که هستی در هوا قاپیدش و زنگ دایره صدای شگرفی داد.
مستر کراسلی داد زد:
برو به جهنم، کاکاسیاه. از تو متنفرم، بو گندو.
بیژن دست حاجی فیروز را گرفت و بلندش کرد و هستی دایره زنگی را داد دستش.
بیژن حاجی فیروز را به تالار جنبی کنار تخت برد و در گوشش چیزهایی گفت.
اما حاجی فیروز ساکت بود. تقلا میکرد برود و هستی به مستر کراسلی گفت:
حاجی فیروز سیاه نیست، صورتش را با دود سیاه کرده. و تازه اگر هم …
هستی احساس میکرد که صدایش میلرزد.
بیژن حاجی فیروز را رام کرده بود، چون آواز و ساز ادامه یافت، اما عاری از سرخوشی و آکنده از دل گرفتگی.
وقتی حاجی فیروز خواند:
بشکن بشکنه بشکن…
انگار حاجی فیروز آهنگ عزا سر داده بود.
هستی برگشت و نگاهش کرد: دو شیار سفید اشک در صورت سیاهش جاری بود.
هستی پاشد حاجی فیروز را روی تخت نشانید. به تالار اصلی برگشت.
سینی نقره را از استکانهای خالی، خالی کرد و در بشقابهای گل مرغی آجیل و میوه و شیرینی گذاشت.
از سمنو چیزی نماند بود. سینی را به تالار جنبی برد و روی تخت جلو حاجی فیروز گذاشت و گفت:
عید است دیگر، مردک اشتباه کرد. میل بفرمایید.
[…] بیژن به فارسی گفت:
پدر من حاجی فیروز را میرسانم[…]
با هم به ایوان آمدند.
ماشینها هر جای خالی که در باغ وجود داشت را پر کرده بودند و چندین راننده در ایوان روی قالی، گرداگرد سفره ای که جلوشان پهن بود نشسته بودند[…]
حاجی فیروز هم به ایوان آمد.
دستمال بسته ای در دست داشت.
دستمال کی بود و کی به دستش داده بود؟
بیژن کیفش را از جیب پشت شلوارش درآورد و بی اینکه بشمارد چند تا اسکناس لای دستمال بسته حاجی فیروز چپاند.[…]
هستی به حاجی فیروز گفت:
آن مرد آمریکایی حتی دعوت نداشت. خیال کرد شما سیاهپوست هستید. بیشتر آمریکاییها از سیاهپوستان بدشان میآید.
حاجی فیروز گفت:
میدانم. آن آقای جوان حالیم کرد.[…]
حاجی فیروز کنار بیژن در ماشین پژو سفید نشست و بیژن جای آینه را نشانش داد و او صورتش را با واکس سیاه برق انداخت، هستی در صندلی عقب نشست.
سکوت.
حاجی فیروز که پیاده شد، هستی به جای او کنار بیژن نشست و گفت:
سخنرانی پدرت را درباره نوروز و هفت سین خوب نوشته بودی[…]
در عرض پنج روز، این همه مطلب را از کجا جمع آوری کردی؟
بیژن گفت:
آخر من یکپا متخصص مراسم نوروز هستم. هر سال در یو. اس. سی جشن نوروز براه میانداختیم. […]
سخنرانی درباره نوروز همیشه بر عهده ی من بود.
هستی بی حوصله تر از آن بود که بپرسد: یو. اس. سی کجاست یا کی است؟
بیژن فندک ماشین را تو زد.
سیگاری گیراند و گفت:
سه شب تمام این پیرمرد راه رفت و نوشتههای مرا از بر کرد و به من پس داد و من تلفظش را اصلاح کردم و الحق خوب از عهده برآمد.
نام کتاب: جزیره سرگردانی
نویسنده: سیمین دانشور
سلام
شهرزاد عزیز بابت آشنایی با یه کتاب جدید دیگه ازت ممنونم.اشکای حاجی فیروز منو یاد این عبارت انداخت.
به جبر چراغ قرمز چند ثانیه ای را همراه و همزیست چشمانش شدم،آنگاه که میگفت:آقا فال میخری؟
معصومیت نهفته در نگاهش،دهن گجی میکرد بر بزرگی بزرگان شهرم…
از مجتبی مهاجر:)
خواهش میکنم مجتبی عزیز.
باورت میشه وقتی من داشتم اون قسمتهای حاجی فیروز رو تایپ میکردم به سختی تونستم جلوی اشکامو بگیرم… سیمین هم واقعا به زیبایی تمام، این داستان رو به تصویر کشیده …
و یک نکته ی جالب اگه توجه کرده باشی اینکه سیمین و جلال که همسر همدیگه هم بودند، چقدر قلمشون به هم شبیه هستش:)
راستی … ممنون بخاطر متن زیبایی که اینجا نوشتی. آفرین. زیبا و عالی بود ….:)