همه ی نامها
در تخم مرغ، مقدار کمیسوسیس خردشده، کمینمک، و روغن داغ شده در ماهیتابه، شاید تنها غذایی بود که میتوانست درست کند.
اغلب به خوردن کنسرو قناعت میکرد.
پس از اینکه غذای آماده شده را چهارگوش برید، به آرامیشروع به خوردن کرد.
آرام نه از این جهت که غذای خوشمزه ای را میخورد و لذت میبرد و قصد دارد این لذت طولانی شود، بلکه تنها میخواست وقت بگذراند.
دیگر قصد نداشت به چیزی فکر کند.
گفتگوی تخیلی با سقف، به او کمک کرد تا بر اضطراب و نگرانی درونی خویش سرپوش نهد.
هراس او این بود که مبادا با متوقف کردن تحقیقات و جستجوی زن ناشناس، دیگر کاری برای انجام دادن در زندگی نداشته باشد.
بغض راه گلویش را بسته بود.
حالتی همچون دوران کودک داشت که او را دعوا میکردند تا گریه کند، ولی مقاومت میکرد.
به اندازه ای مقاومت میکرد تا قطرات اشک در چشمانش میجوشید.
همان حالت جوشش اشک، باز هم به سراغش آمده بود.
بشقاب غذا را کنار زد، سر را روی دستهایش گذاشت و بدون خجالت و شرمندگی، شروع به گریستن کرد.
دست کم این بار کسی نبود تا او را به دلیل گریستن مسخره کند.
در چنین مواقعی، سقفها هم نمیتوانند کمکی به چنین افراد بیچاره ای بکنند.
در عوض آن بالا منتظر میمانند تا آرامش برقرار شود، روح فرد تسکین یابد و جسم از شدت خستگی به زانو درآید.
برای آقای ژوزه چنین رویدادی شکل گرفت.
پس از چند دقیقه احساس کرد حالش بهتر شده است.
اشکهایش را با آستین پیراهن پاک کرد و تصمیم گرفت ظرفهای غذا را بشوید.
آن روز بعدازظهر آزاد بود و فرصت کافی داشت.
فکر کرد شاید بهتر باشد به ملاقات زن سالخورده ساکن آپارتمان سمت راست زیرزمین برود و همه اتفاقات را برایش تعریف کند.
بعد به این نتیجه رسید که این کار بیهوده است. پیرزن آنچه را که میدانست، به او گفته بود. […]
روز بعد، بایگان کل، طبق معمول، پس از ورود همه کارمندان به اداره وارد شد و لحظه ای در کنار میز آقای ژوزه توقف کرد، ولی حرفی نزد.[…]
آقای ژوزه که گرفتار احساسات متضاد بود، کوشید به چیزی فکر نکند و حواس خود را به کار معطوف دارد.[…]
او از این خوشحال بود که میتواند در حالت نشسته، کارها را انجام بدهد.
هنوز اگر مدتی در حالت ایستاده میماند، احساس ضعف میکرد و دچار سرگیجه میشد.
اشتباهاتی که یک منشی مرتکب میشد، قابل اغماض نبود.
اگر اظهار میداشت، حواسش پرت شده، عذرش را نمیپذیرفتند.
زیرا مفهوم این عبارت، این بود که همه توجه خود را به نامها و تاریخهایی که اهمیت بسیاری داشتند، معطوف نکرده است.
نامها، واقعیت وجودی هر کس را به اثبات میرسانند.
به ویژه نام کسانی که تازه گام به دنیای خاکی گذاشته اند. یک اشتباه ساده، همچون عدم درج حرف اول نام خانوادگی، موجب میشود که ورقه صادر شده، در جای اصلی قرار نگیرد.
البته در مکانی همچون بخش بایگانی کل اداره ثبت احوال، اگر نگوییم همه نامها، اسمهای زیادی وجود دارند که ارتکاب چنین اشتباهاتی را غیر قابل اجتناب میسازند.
مثلا اگر منشی بخش بایگانی، پس از به دنیا آمدن آقای ژوزه، نام او را اشتباهاً خوزه مینوشت، در صورتی که روزی آن ورقه مورد نیاز بود، هرگز پیدا نمیشد.
یا دست کم یافتن آن، کار بسیار دشواری بود.
در این حالت نمیتوانستند گزارش اموری همچون ازدواج، طلاق و مرگ را که دو مورد نخست احتمال وقوع دارند و سومیاجتناب ناپذیر است، در آن وارد کنند[…]
شانزده سند رونویسی شده و او آماده بود تا هفدهمین سند را بردارد.
اوراق را آماده کرد، ولی ناگهان دستش به شدت لرزید.
این لرزش به زانوانش نیز سرایت کرد و عرق سردی از پیشانی او جاری شد.
واژههایی که میدید مشابه نام زن ناشناس بود. […]
احتمال زیادی داشت که این ورقه، به دلیل نامیکه روی آن نوشته شده بود، درست در کنار پرونده زن ناشناس بایگانی شود.
آقای ژوزه که بیش از این نمیتوانست چنان مواجهه دلپذیری را به تعویق بیندازد، به محض نوشتن آن ورقه، از روی صندلی برخاست و شتابان به سوی پروندهها رفت.
انگشتانش را بی صبرانه روی لبه پوشهها کشید و محل آن را یافت.
پرونده زن ناشناس در جای واقعی نبود! افکاری شوم بر ذهن آقای ژوزه هجوم آورد: “او مرده است!”
آقای ژوزه میدانست که فقدان پرونده ای در پوشه و قفسه مربوطه [زندگان]، مفهومیجز مردن صاحب آن ندارد. […]
چند ساعت گذاشت.
صبح جایش را به بعدازظهر داد.
آقای ژوزه صبحانه نخورده بود، ولی احساس میکرد چیزی در گلویش است که راه آن را میبندد و حلقومش را میفشارد.
آن روز کسی به سراغ قفسه نرفت و هیچ پرونده ای به آن اضافه نشد. بله، زن ناشناس مرده بود!
نام کتاب: همه نامها
نویسنده: ژوزه ساراماگو
سلام.
چقدر از دیدن این پست هیجان زده شدم. ماه گذشته شیراز نمایشگاه کتاب بود. و لیست کتابهایی که میخواستم بخرم از کتابهایی بود که آقای شعبانعلی هدیه میدن.
متاسفانه هرچقدر دنبال کتاب “همه نامها” “همه میمیرند” “آخرین سخنرانی” “مسیح بازمصلوب” و… گشتم، موفق نشدم پیدا کنم!!!
البته قبلا هم دنبالشون بودم.
مثل اینکه تقاضای یه میوه ممنوعه رو داشته باشی، رفتار کردند.
+به هرحال ممنون بابت این پست.
+سبز باشید و برقرار
سلام عزیزم.
خوشحالم مهشید جان که این پست تونسته تو دوست خوب رو هیجان زده کنه و ازش لذت ببری.:)
کتاب خیلی خوبیه و داستان بسیار زیبایی داره. من که خیلی لذت بردم از خوندنش…
من هم از محمدرضای عزیز توصیف این کتاب رو شنیدم و علاقمند شدم که بخونمش. خوشبختانه اولین کتابفروشی که رفتم و سراغ این کتاب رو گرفتم داشت و خریدمش.
عزیزم. ببین اگه شیراز گیرت نیومد من از اینجا برات بخرم بفرستم.:)
ممنون از لطفتون شهرزاد عزیز.
فعلا از نمایشگاه برای چند ماه کتاب خریدم. و چندتا کتابفروشی دیگه هم هنوز فرصت نشده سر بزنم.
ولی الان خوشبختانه، به لطف شما کلیات کتاب رو متوجه شدم.
+سبز باشید و برقرار
خواهش میکنم عزیزم…
و البته یک نکته ای رو هم بگم و اون اینکه داستان همه نامها، با جمله ی پایانی قطعه ای از کتاب که من در اینجا اوردم تموم نمیشه.
شاید بشه گفت تازه داستان، به نوعی از اینجا شروع میشه … و ماجراهای آقای ژوزه با انسانی که فقط اون رو با یک نام میشناسه و عاشقش شده، در جستجوی صاحب اون نام ادامه پیدا میکنه …