خرافه ای کهن با ریشههای عمیق
احتمالاً شما هم تا به حال به واسطه ی خواندن برخی رمانهای خارجی، یا دیدن بعضی فیلمهای سینمایی، با دوئل (Duel) – جنگ تن به تن – آشنا هستید.
همانطور که به احتمال زیاد میدانید، در گذشته در بسیاری از کشورهای اروپایی، رسم بوده که دو نفر برای اعاده ی حیثیت یا تلافی کردن بی احترامیو توهین دیگری به خود، رو در رو و با سلاحی توافق شده به نبرد و مبارزه با یکدیگر بر میآمدند و معمولاً یکی، دیگری را از پای در میآورده و حیثیت از دست رفته ی خود را از این طریق به دست میآورده است.
البته امروزه دیگر دوئل در بسیاری از کشورهای اروپایی نیز غیر قانونی و مورد نکوهش میباشد.
همچنین حتی شاید از پیشنهاد دوئل نویسنده ی مشهور روسی لئو تولستوی (از معروف ترین رمانهای او: “جنگ و صلح” و “آنا کارنینا”)،
به
(اگر علاقمند بودید بدانید چرا روابط این دو نویسنده ی مشهور روسی به تیرگی انجامید، میتوانید سری به این مطلب بزنید:
رابطهی تورگنیف و تولستوی چگونه به تیرگی کشید؟)
حال، این موضوع دوئل را از این جهت مطرح کردم که برای خود من همیشه جالب بود که در مورد این نوع مبارزه، که در برخی رمانها و فیلمها خوانده و دیده بودم بیشتر بدانم و اینکه واقعاً چه مدل ذهنی پشتش وجود داشته است.
وقتی آرتور شوپنهاور در کتاب “در باب حکمت زندگی” – که قبلاً هم در پستی با عنوان: مصائب واقعی و خیالی (از شوپنهاور) مختصری درباره ی این کتاب با شما صحبت کرده بودم – به دوئل اشاره کرد و به زیبایی آن را تحلیل کرد،
و همچنین از ارتباط آن با آبرویی از نوع آبروی شهسواری صحبت به میان راند (که البته از نظر او انتقادهای فراوان بر این نوع آبرو نیز وارد است و آن را فرزند غرور و حماقت میخواند)، این موضوع در کنار موارد قابل تامل دیگری که در این کتاب و در همین بخش خواندم، برایم بسیار جذاب و خواندنی بود، که اگر شما هم به اندازه ی من علاقمند به دانستن بیشتر در مورد این موضوع هستید، شما را به خواندن بقیه ی این مطلب – که به گمان من، درسهای زیبایی نیز در آن برای ما نهفته است – دعوت میکنم.
با توجه به اینکه واقعا نمیتوانستم از این خلاصه تر به موضوعات جذابی که از این کتاب مد نظر داشتم اشاره کنم، بابت طولانی شدن این مطلب عذر میخواهم.
او در بخشی از کتاب با عنوان “آنچه مینماییم” صحبت در مورد آبرو را پیش میکشد.
و آن را به زیبایی، اینگونه تعریف میکند:
“آبرو، وجدان بیرونی است و وجدان، آبروی درونی.
شاید بعضیها این تعریف را بپسندند، اما این تعریف، بیش تر از آنکه روشن و دقیق باشد، تعریفی درخشان است.
بنابر این، ترجیح میدهم بگویم: آبرو از حیث عینی، عقیده ی دیگران در خصوص ارزش ماست و از نظر ذهنی، بیم ما از عقیده ی دیگران است.”
بعد در جای دیگری، انواع آبرو را – از دیدگاه خود – بیشتر شرح میدهد
و اولین نوع آبرو را آبروی شهروندی میداند
که طبق گفته ی او، “بر این فرض بنا شده که به حقوق هر کس بی قید و شرط احترام بگذاریم
و بنابر این، هرگز از ابزارهای غیر منصفانه، یا از نظر قانونی غیر مجاز به نفع خود استفاده نکنیم.”
همچنین، او در این باب میگوید “این نوع آبرو شرط لازم روابط متقابل آدمیان است.”
و توضیحات بیشتری میدهد که اگر علاقمند بودید میتوانید در کتاب بخوانید.
بعد از نوع دیگری از آبرو به نام آبروی رسمی نام میبرد.
که به گفته ی او:
“عبارت از عقیده ی دیگران است درباره ی اینکه آدمیبرای سِمَت خود واقعاً واجد همه ی خصوصیات لازم هست و آیا در همه ی موارد وظایف شغلی خود را به وقت انجام میدهد یا نه.”
و بعد ادامه میدهد:
” کسی که وظایف خاصی را به عهده دارد همیشه بیش تر مورد احترام واقع میشود تا شهروند عادی، که آبروی او به طور عمده بر اساس خصوصیات سلبی است.”
توضیح حاشیه ای:
او قبلاً در این رابطه در جایی توضیح داده بود “آبرو از بابتی ماهیت سلبی دارد و شهرت، بر عکس آن، ماهیت ایجابی.
شهرت را باید کسب کرد، اما آبرو را فقط نباید از دست داد.
پس فقدان شهرت، گمنامیاست، یعنی امری سلبی، اما فقدان آبرو ننگ است، یعنی امری ایجابی.”
بعد از توضیحاتی که در مورد آبروی رسمیمیدهد، به آبروی دیگری به نام آبروی جنسی میرسد
و پس از آن، در نهایت به همان آبروی شهسواری (افتخار یا غرور شهسواری) Point d’honneur میرسد که همانطور که او میگوید،
معمولا از آنِ طبقات بالای اجتماع و اشراف زادگان بوده است.
و بعد ادامه میدهد که “اصول این آبرو از اصول انواع دیگر آن که مورد بحث قرار گرفت، کاملاً متفاوت است
و از بعضی جنبهها حتی مخالف آن است.”
او در جایی از کتاب، میگوید “این نوع آبرو به آنچه آدمیذاتاً هست […] ربطی ندارد،
بلکه مربوط به این امر است که وقتی آبروی کسی لطمه دار میشود یا بر باد میرود، اگر فوراً اقدام کند، میتواند آن را به زودی کاملاً احیا کند.
تنها وسیله ی عموماً معتبری که برای این منظور وجود دارد، دوئل است.
اما اگر توهین کننده از طبقاتی نباشد که به قوانین آبروی شهسواری اعتقاد دارند،
یا زمانی برخلاف آن قوانین رفتار کرده باشد،
راهی مطمئن برای مقابله با هتک حرمت وجود دارد، چه توهین، عبارت از ضربه ی بدنی بوده باشد، چه لفظی.
در این حالت اگر کسی که مورد اهانت قرار گرفته، مسلح باشد،
میتوان حریف را در جا، یا حداکثر یک ساعت بعد، با شمشیر مجروح کند.
این کار موجب اعاده ی حیثیت میگردد.
اما اگر بخواهند برای جلوگیری از عواقب نامطلوب، از این عمل خودداری کنند
یا مطمئن نباشند که توهین کننده تابع قوانین آبروی شهسواری است، وسیله ی تسلی بخش دیگری نیز هست
که عبارت است از آوانتاژ [یا برتری].
آوانتاژ عبارت از این است که اگر حریف درشت گو است، باید درشت گوتر از او بود:
اگر دشنام را نتوان با دشنام پاسخ داد، میتوان ضربه ی بدنی زد که اوج اعاده ی حیثیت است،
پاسخ سیلی ضربههای چوب است، پاسخ ضربههای چوب تازیانه است،
حتی در بعضیها در پاسخ به تازیانه، آب دهان انداختن به حریف را وسیله ای مناسب توصیه میکنند.
فقط وقتی که این ابزارها کارایی نداشته باشند، باید اقدام به ریختن خون کرد.”
بعد در جای دیگری، بعد از توضیحات مفصل دیگری، میگوید:
“هر خواننده ی بی طرف در نگاه اول در مییابد که این قانون عجیب، وحشیانه و خنده آور، از ذات طبیعت بشری با بینش سلیم روابط انسانی ناشی نشده است.
به علاوه، حیطه ی بسیار محدود اعتبار آن این امر را تایید میکند،
زیرا این قانون فقط در اروپا و تنها پس از قرون وسطی و در این دوران هم فقط نزد اشراف، نظامیان و کسانی که از آنان تبعیت میکنند معتبر است.
زیرا نه یونانیان این آبرو و اصول آن را میشناخته اند، نه رومیان،
نه ملتهای بسیار فرهیخته ی آسیا،
چه در عصر قدیم، چه در عصر جدید.
این ملتها چیزی جر آن آبرویی را که نخست به تحلیل آن پرداختم، نمیشناسند.
بنابر این، نزد همه ی آنان آدمیبر مبنای آنچه میکند و نمیکند اعتبار دارد،
نه بر مبنای آنچه دهان لقّی از روی هوی و هوس درباره ی او میگوید.”
بعد در ادامه و به زیبایی، به کاری که مخصوصا در رم باستان شایع بود،
یعنی نبرد بین گلادیاتورها و بردگان اشاره میکند:
(شاید فیلم جذاب گلادیاتور را دیده باشید)
“این ملتها از حیث شجاعت و حقیر شمردن مرگ دست کمیاز اروپای مسیحی ندارند.
یونانیان و رومیان قهرمانانی به کمال بودند: اما غرور و نخوت شهسواری را نمیشناختند.
دوئل نزد آنان کار اشراف نبود،
بلکه کار گلادیاتورها، بردگان تسلیم به مرگ و جانیان محکوم بود که آنها را به جان یکدیگر یا حیوانات وحشی میانداختند، تا مردم سرگرم شوند.
با آمدن مسیحیت بازیهای گلادیاتوری لغو شد و در دوران مسیحیت دوئل جای آن را گرفت که راهی بود برای انتقال حکم الهی.
اگر مبارزه ی گلادیاتوری را قربانی کردن سنگدلانه ی انسانها به منظور سرگرمیعمومیبدانیم،
دوئل قربانی سنگدلانه ای است برای ارضای پیش داوری مردم،
ولی نه قربانی کردن جنایتکاران، بردگان و زندانیان،
بلکه نجبا و انسانهای آزاد.”
بعد به کتاب “قوانین” افلاطون و همچنین به نکته ای در مورد سقراط در این کتاب اشاره میکند و میگوید:
“[این] فیلسوف به تفصیل درباره ی auxia یعنی بدرفتاری سخن میگوید و معلوم میشود که قدما، درکی از آبروی شهسواری نداشته اند.
سقراط مکرراً به علت مناقشاتش مورد ضرب و جرح قرار گرفته و آن را با متانت تحمل کرده است:
روزی لگدی خورد و آن را با شکیبایی تحمل کرد و به کسی که از این رفتارش متعجب شده بود گفت:
“آیا اگر درازگوشی به من لگدی بزند، از او شکایت خواهم کرد؟”
بار دیگر کسی از او میپرسد “آیا فلان کس ترا دشنام نمیگوید و به تو بهتان نمیزند؟”
او پاسخ میدهد: “نه، زیرا آنچه میگوید، وصف من نیست.””
در ادامه و در جای دیگری به کتاب درباره ی استقامت خردمند از سنکا اشاره میکن.
خصوصا به فصل چهاردم این کتاب که سنکا مینویسد:
“اگر خردمندی را با مُشت بزنند چه میکند؟
همان کاری را میکند که کاتو کرد، هنگامیکه کسی به او سیلی زد.
او خشمگین نشد، انتقام این اهانت را نیز نگرفت، آن را به او نبخشود، بلکه فقط گفت که کار مناسبی نبوده است.”
شوپنهاور بعد از این نقل قول از کتاب سنکا، بلافاصله میگوید:
“در پاسخ خواهید گفت: “آری، آنها فرزانه بودند!” آیا شما ابله اید؟
موافقم.
پس میبینیم که مردم باستان اصل آبروی شهسواری را به طور کلی نمیشناختند،
زیرا یکسر به دیدگاه طبیعی و بدون پیش داوری وفادار میماندند و از این رو تحت تاثیر این افکار شوم و مصیبت بار قرار نمیگرفتند.
بنابر این، سیلی برای آنان چیزی جز آنچه هست نبود، یعنی خدشه ی کوچک بدنی،
در حالی که برای مردم عصر جدید تبدیل به فاجعه و موضوعی برای نمایشنامههای تراژدی شده است.”
و به عنوان مثالی در این باب، به نمایشنامه ی سید، اثر کورنی اشاره میکند.
در ادامه باز هم توضیحات بسیار زیبایی در این رابطه میدهد که به دلیل طولانی شدن این مطلب از نوشتن آنها خودداری میکنم.
و پیشنهاد میکنم در صورت علاقمندی، حتما این توضیحات را از کتاب او (در باب حکمت زندگی) بخوانید.
تنها به چند جمله ی زیبای دیگر او – که در انتهای این بحث از او میخوانیم – به طور پراکنده اکتفا میکنم:
“این اصل کهن آلمانی که “جواب سیلی خنجر است” خرافه ی شرم آور شهسواری است.”
“آدمیباید ارزش اندکی برای خود قائل باشد که به محض اینکه ارزش اش مورد سوال قرار میگیرد مشتی بر دهان گوینده بکوبد تا صدایش بلند نشود.
ارزشمند دانستن واقعی خویش، آدمیرا به اهانت بی اعتنا میکند
و اگر به کمبود اعتماد به نفس نتوانیم بی اعتنا باشیم، عقل و فرهنگ، ما را یاری میکنند که ظاهر را حفظ کنیم و خشم خود را پنهان داریم.”
و در ادامه در چند خط و چند پاراگراف آنطرف تر، از یک پارادوکس زیبا سخن میگوید:
“در این صورت همگان به این بینش دست خواهند یافت که وقتی موضوع بر سر دشنام و افتراست، آن کس در مبارزه پیروز میشود که مغلوب است.”
و دلم میخواهد این نوشته ی طولانی را با این جمله ی زیبای او به پایان برسانم.
که چه بسا میتواند در ارتباط با هر مورد دیگری باشد.
وقتی که به آن، “خرافه ای کهن با ریشههای عمیق” اطلاق کرد و گفت:
” این نمونه ای است از نمونههای فراوان برای نشان دادن اینکه چه چیزهایی را میتوان به انسانها القا کرد.“