درخششی از نور یک کتاب (بابا لنگ دراز)
… دیشب تا سحر کتاب «جین ایر» ر ا میخواندم. شما ۶۰ سال پیش را بخاطر دارید؟ آیا واقعا مردم مثل توی کتاب جین ایر حرف میزدند؟
خانم بلانش مغرور به پیشخدمت میگوید: “ای فرومایه کمتر حرف بزن و فرمان مرا اجرا کن.” آقای روچستر وقتی که میخواهد راجع به آسمان صحبت کند میگوید «جایگاه ابرها» و آن زن دیوانه که مثل کفتار میخندد و پردههای خوابگاه را آتش میزند و لباس عروسی را پاره میکند، اینها همه افسانه مانند است، معذلک بقدری آنتریک کتاب قوی است که آدم میخواند، میخواند، میخواند.
من نمیدانم یک دختر فقیر چطور توانسته است چنین کتابی بنویسد. خصوصا دختری که در محیط کلیسا بزرگ شده. در این خواهران برونته چیزی هست که مرا مجذوب میکند. نوشتههای آنها، روحیه آنها، زندگی آنها.
از کجا این روحیه را بدست آوردند؟ وقتی که قسمتهای مربوط به ناراحتیهای جین کوچولو را در آن موسسه خیریه میخواندم بقدری عصبانی شدم که مجبور شدم بروم قدری قدم بزنم چون به احساسات او پی میبردم. کسی که مادام لیپت را بشناسد مثل اینست که آقای «براکل هرمست» را دیده باشد. بابا عصبانی نشوید من نمیخواهم بگویم که موسسه ژان گریر مثل لوود است.
غذای ما فراوان، پوشاک ما بقدر کافی، وسیله نظافت ما فراهم بود. یک کوره بزرگ در زیرزمین داشتیم که عمارت را گرم میکرد، ولی شباهت کشنده ای بین این دو موسسه وجود دارد. به این معنی که زندگی ما مطلقا یکنواخت و بدون ماجرا و خسته کننده بود. هرگز اتفاق مهیجی روی نمیداد. تنها دلخوشی ما بستنی روز یکشنبه بود و حتی آن هم یکنواخت بود.
در عرض ۱۸ سال که من آنجا بودم، فقط یک ماجرا پیش آمد و آن وقتی بود که انبار آتش گرفت و سوخت. ما مجبور شدیم نصف شب برخیزیم و لباس بپوشیم تا اگر احیانا عمارت آتش گرفت حاضر باشیم. ولی آتش نگرفت و ما دومرتبه به رختخواب رفتیم.
همه کس آرزو دارد که به حوادث غیرمنتظره بر بخورد. این در زندگی بشر طبیعی است.
ولی زندگی من بدون ماجرا و یکنواخت ماند تا روزی که مادام لیپت مرا به دفتر احضار کرد و به من گفت که آقای ژان اسمیت میخواهند مرا به دانشکده بفرستند. آنوقت هم آنقدر حاشیه رفت و یواش یواش مطلب را اظهار کرد که تکانی را که باید به من بدهد، نداد.
میدانید بابا، من معتقدم که مهمترین خصوصیت آدمیقوه تخیل و تصور اوست. برای اینکه آدم میتواند خودش را به جای دیگری فرض کند این خصوصیت آدم را مهربان و دلسوز و فهمیده میکند و من معتقدم که باید این صفت را در اطفال تقویت کرد. ولی در موسسه ژان گریر اگر کوچکترین اثری از آن نمودار میشد خفه اش میکردند. تنها حسی را که در اطفال تشویق و تنبیه میکردند وظیفه شناسی بود.
به نظر من بچهها باید یاد بگیرند که هر کاری را با عشق و علاقه انجام دهند نه بخاطر وظیفه شناسی.
صبر کنید و آن نوانخانه ای را که من میخواهم برای یتیمها تاسیس کنم ببینید! این فکر شیرینی است که شبها با آن بخواب میروم و نقشه آن را مو به مو در نظر تجسم میکنم. خوراک، پوشاک، درس، تفریح و تنبیه را هم در نظر میگیرم – البته بدون تنبیه کار پیش نمیرود چون که در بین یتیمها، بد هم پیدا میشود – ولی یک چیز مسلم است که یتیمهای من باید خوشحال باشند و هر چه هم در بزرگی به سختی و ناراحتی بربخورند ولی از دوران کودکی خود خاطرات شاد و پرمسرتی باید داشته باشند. هرگاه خودم بچه دار شدم هرچه هم که ناراحتی و نگرانی داشته باشم، نمیگذارم بچههایم به نگرانی من پی ببرند.”
از کتاب: «بابا لنگ دراز»
نویسنده: جین وبستر