درباره یک كتاب

درخششی از نور یک کتاب (داستان‌های بی ملاک)

درخششی از نور یک کتاب (داستان‌های بی ملاک)

این داستان : عکاس بامعرفت

آن که از در عکاسخانه وارد شد، و با لحنی عوامانه و گرم سلام کرد، مردی سی و چند ساله بود که کلاه مخملی اش را تا بالای گوشش پایین کشیده بود. صورتش برق می‌زد و بوی بساط سلمانی‌ها را می‌داد. یخه اش باز بود و کت و شلوارش انگار الآن از گِل چوب رختیِ مغازه ی دوخته فروشی پایین آمده بود. موی تُنُکِ دوطرفه ی صورتش، از طرف بالا کم کم تُنُک تر می‌شد و هنوز به زیر کلاه نرسیده، دیگر از مو خبری نبود.

یکی از دو نفری که پشت یک میز نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند، بلند شد و در جواب سلام تازه وارد، سری تکان داد. یک نفر دیگر که سرش را توی دستگاه “روتوش کاری” کرده بود و پارچه سیاهی سرش را و دستگاه را می‌پوشاند، از جایش تکان نخورد و خِرت خِرت مدادش روی شیشه ی عکس‌ها همین طور بلند بود.

آن که از پشت میز برخاسته بود، مردی بیست و چند ساله مودبی بود. کت تنش نبود و گره کراواتش سفت بیخ گلویش را گرفته بود و آستین‌هایش را بالا زده بود. روی مچش یک ساعت، با صفحه ای پر از عقربه‌ها و نمودارهای کوچک و بزرگ داشت. رو به تازه وارد گفت:” چه فرمایشی داشتید؟”

“آدم تو عکاسخانه میاد که عکس بگیره دیگه.”

“آقا چه جور عکسی می‌خواستند؟”

و با دستش به روی میز اشاره کرد که زیر یک تخته شیشه سنگ، پر بود از نمونه‌های مختلف عکس‌های کوچک و بزرگ، پرسنلی، کارت پستال، معمولی، و آگراندیسمان! با قیافه‌های مختلف و ژست‌های گوناگون: نیم رخ، تمام صورت، از بالا، سایه دار، نیم تنه و تمام تنه. ولی آن که از در وارد شده بود و می‌خواست عکس بگیرد، به در و دیوار نگاه می‌کرد که پوشیده از عکس‌های بَزَک شده و بزرگ و قاب گرفته بود. عکس‌هایی که تقریبا همه موهای براقِ روغن خورده داشتند و همه به نگاه او چشم دوخته بودند. عکس‌های دست به زیر چانه زده؛ سیگار به لب؛ عکس عروس و دامادها؛ عکس‌های خانوادگی با برو بچه‌های قد و نیم قد؛ و با همه گونه‌های قیافه‌های دیگر. و مدتی هم به چلچراغی که از سقف اتاق آویخته بود و شمع‌های برقی داشت، نگاه می‌کرد.

و بعد، دست آخر که نگاهش به جایی بند نشد، به روی میز نگریست که هنوز مرد عکاس با دست نشانش می‌داد. مدتی هم به قیافه‌ها و ژست‌ها و اندازه‌های عکس‌ها نگاه کرد. و عاقبت دستش را روی یکی از آن‌ها گذاشت که عکسی بود کارت پستالی و نیم رخ. عکس جوانکی بود که موهای فرفری داشت و حتی خط اطویِ دستمالِ سفید جیبش در عکس آمده بود.

“آقا چند تا عکس می‌خواستند؟”

“چندتا؟”

“ما یا شش تا عکس میندازیم، یا دوازده تا، یا بیش تر.”

“دوازده تا عکسو می‌خام چه کنم؟ شیش تاشم زیاده. کم تر نمیشه؟”

“نه آقا. یعنی برای ما صرف نمی‌کنه.”

“آخه چرا نمیشه؟ از ما همش یه عکس خواسته ن که بفرستیم خ…”

و بقیه ی حرفش را خورد و تا بناگوش سرخ شد و به چشم عکاس نگریست که همان آن، روی میز دوخته شد و خودش را به نفهمی‌زد. مردی که می‌خواست عکس بگیرد، کمی‌این دست آن دست کرد و وقتی سرخی از  صورتش پرید، گفت:

“خوب چه قدر بایس بندگی کرد؟”

“دوازده تومن آقا.”

مردی که می‌خواست عکس بگیرد، گفته او را آهسته تکرار کرد و سری تکان داد و همان طور که کلاهش سرش بود، دنبال مرد عکاس راه افتاد. و همچنان که به طرف اتاق عکس برداری می‌رفتند، مرد دستش را بالا آورد. مثل اینکه می‌خواست عرق پشت لبش را با آستین خود پاک کند. ولی زود متوجه شد و توی جیب شلوارش دنبال دستمال گشت. وقتی روی صندلی، جلوی دوربین نشست، دستمالش را دوباره تا کرده بود و می‌خواست توی جیبِ پیش سینه بگذارد که به صرافت افتاد.

حیف! دستمالش سفید نبود و ابریشمی‌بود و بزرگ بود؛ یک دستمال ابریشمی‌یزدی رنگین. منصرف شد و دکمه‌های کتش را که بست، مرد عکاس، دوربین را مرتب کرده بود و حالا به سراغ او می‌آمد.

“یک وری بنشینید، آقا.”

“نمی‌خام. همین طوری خوبه.”

و همین طور که در جُست و جوی فهم یک مطلب در چشم‌هایش به مرد عکاس خیره شده بود، راست و با گردنی افراشته، رو به روی دوربین نشسته بود. کلاهش سرش بود و منتظر بود.

“آخه عکسی که نشان دادید، نیم رخ بود آقا.”

“خوب چی کار کنم که نیم رخ بود؟ حالا تموم رخ وردار. دوربینت که لک نمیشه.”

مرد عکاس که تازه فهمیده بود، دست از سر او برداشت و به سرو لباسش پرداخت.

“کراوات نمی‌بندید؟ همه جور کراواتی داریم آقا.”

“نه نمی‌خام قرتی بشم. می‌خام تو عکس بی ریا باشم.”

“با کلاه، عکس بگیرم؟”

و این بار سرخی تنها روی صورت مرد ندویده بود، چشم‌هایش نیز سرخ شده بود و چیزی نمانده بود که از جا در برود. و عکاس که زود فهمیده بود، منتظر جواب سوال خود نشد و پشت دوربین رفت و سرش را زیرِ روپوش سیاه دوربین مخفی کرد.

…دوربین حاضر شد. عکاس، نه تند و نه آهسته، شماره داد. در دوربین را گذاشت و گفت:

“تمام شد آقا.”

“آه خفه شدیم. اگه می‌دونستم این قدر دقمسه داره …”

و باز بقیه حرفش را خورد و دنبال مرد عکاس راه افتاد که او را به اتاق اول برد. از کشوی میز، دسته قبضی بیرون کشید. چند تا عدد روی آن نوشت. بعد پرسید:

“اسم شریف آقا؟”

“آجیل فروش.”

“شغلتان را عرض نکردم. اسمتان را.”

“هم شغلم آجیل فروشه، هم اسمم. چه قدر اصول دین می‌پرسین؟”

و مرد عکاس که به اشتباه خود پی برده بود، دست و پایش را جمع کرد و گفت:

“معذرت می‌خواهم آقا. خیلی معذرت می‌خواهم.”

و پول را از دست آجیل فروش گرفت و توی کشو گذاشت و قبض را به دست او داد که روز دیگر برای گرفتن عکس‌هایش بیاید.

سه روز بعد، همان ساعت، آجیل فروش از درِ عکاسخانه تو آمد و با همان لحن سلام کرد و پرسید:

“عکس‌های ما حاضره، جناب؟”

“اسم شریف آقا؟ …‌هاها، یادم آمد. بله حاضره.”

و همان طور که به آجیل فروش صندلی نشان می‌داد، توی کشوی میز، دنبال یک پاکت گشت و با قیافه ای گشاده و مطمئن، پاکت را جلوی روی او گذاشت.

آجیل فروش، هنوز کلاهش را به سر داشت و این بار یخه اش بسته بود. پاکت را باز کرد و عکس‌ها را که در می‌آورد، قیافه بچه‌هایی را داشت که سَرسَری پیِ بهانه می‌گردند. ولی یک مرتبه قیافه اش عوض شد. خون به صورتش دوید و بلند شد و دو سه بار به صورت خندانِ مرد عکاس که با شادی و انتظار، او را می‌نگریست، چشم انداخت. و باز به عکس‌ها خیره شد که در دستش زیر و رویشان می‌کرد و چیزی نمانده بود که آن‌ها را خُرد کند و وقتی حالش به جا آمد پرسید:

“آخه این موها … این موهای بغل صورتم … آخه من که … من …”

و عکاس که از خوش حالی جانش به لبش رسیده بود، با دست به رتوش کننده اشاره کرد که همان طور سرش را توی دستگاه برده بود و پارچه سیاهی سر او را و دستگاه را میپوشاند و خرت خرتِ مدادش همین طور بلند بود.

آجیل فروش به طرف او حرکت کرد، ولی جلوی خود را گرفت. و از همان جا که ایستاده بود، مثل این که می‌خواهد چیزی بگوید، چند بار مِن مِن کرد:

“چه قدر شما با معرفتین …”

و عکس‌ها را به عجله توی پاکت گذاشت و دست گرمی‌به مرد عکاس داد. دستی هم روی دوش آن که روتوش می‌کرد زد، و دَمِ در ایستاد و رو به مرد عکاس و آن دیگری گفت:

“قربان معرفت آقایون. اَجر شماهام فراموش نمیشه.”

و وقتی از در بیرون می‌رفت، انگار دنبال شاگرد عکاس می‌گشت که شاگردانگیِ کلانی برایش در نظر گرفته بود.

دو روز بعد، عصر بود که درِ همان عکاسخانه باز شد و آجیل فروش با یک نفر دیگر، درست مثل خودش چهارشانه و کلاه مخملی به سر، وارد شدند. یک جعبه بزرگ زیر بغل آجیل فروش بود و پس از اینکه سلام کردند و نشستند، آجیل فروش این طور شروع کرد:

“رفیق ما می‌خاد عکس بندازه. می‌خاد سر برهنه عکس بندازه. یعنی میشه؟”

“چه طور نمی‌شود! فقط باید کلاهشان را بردارند.”

“نه، مقصودم این نیس. مقصودم …”

“ملتفتم آقای آجیل فروش. مگر برای امر خیر نیست؟ …”

قیافه هر سه نفر به خنده باز شد. آجیل فروش جعبه را روی میز عکاسی گذاشت و گفت:

“قابل شما رو نداره.”داستانهای بی ملاک

و رفیقش را به همراه مردِ عکاس به آن اتاق دیگر فرستاد و خودش توی یک مبل فرو رفت. چلچراغی که از سقف آویخته بود و شمع‌های برقی داشت، میسوخت. دیوارها پوشیده بود از عکس‌های بزرگ و قاب گرفته، عکس‌هایی که تقریبا  همه موهای روغن خورده ی براق داشتند و همه به نگاه او چشم دوخته بودند. عکس عروس دامادها، عکس‌های خانوادگی با برو بچه‌های قد و نیم قد و با همه گونه قیافه‌های دیگر. و آن که پای دستگاه رتوش نشسته بود، همان طور سرش زیر پارچه ی سیاه بود و خرت خرتِ مدادش روی شیشه ی عکس‌ها بلند بود.

نام کتاب: داستان‌های بی ملاک

نویسنده: جلال آل احمد 

[okbox]آهنگ‌های زیبای Lady In Red  و Careless Whisper از ریچارد کلایدرمن را در آهنگ‌های شگفت انگیز بشنوید.[/okbox]

2 دیدگاه در “درخششی از نور یک کتاب (داستان‌های بی ملاک)

  1. سلام شهرزاد عزیز
    به واسطه ی یه دوست،علاقه مندی‌هایی نسبت به دنیای داستان پیدا کردم.دنیای جالبیه و این داستان هم تجربه ی جالبی بود.
    تو یه قسمت از کتاب روح پراگ(نوشته ی ایوان کلیما،)،نویسنده یه تعبیر با این مضمون داره که «نوشتن به آدم این امکان را میدهد که به گذشته و دست نیافتنی ترین زمانها سفر کند و هر کسی را که میخواهد به میهمانی خود دعوت کند»خوندن داستان هم همچین حسی رو داره.
    داستان دنیاییه که حداقل خودت میتونی انتخابش کنی که دوست داری تو کدوم فضا و با چه شخصیت‌هایی لحظات رو قسمت کنی.
    ممنون بابت این کار خوبت…
    راستی ایوان کلیما کتابای خوبی نوشته،اگه تا به حال ازش چیزی نخوندی معرفیش رو بذار به حساب هدیه ی من به خودت:))
    فرصت طلب بودن یعنی همین…!

    1. سلام مجتبی جان.
      ممنون که در یک روز جدید با صدای بلند فکر کردی!:) چقدر هم فکرهات قشنگ و شنیدنی بود.
      کاملا حرفتو قبول دارم. دنیای داستان‌ها واقعا دنیای قشنگیه. اونقدر به تم داستان و شخصیت‌هاش نزدیک میشی و تو رو به قول خودت به دست نیافتنی ترین زمانها میبره که دلت نمیاد به این راحتی ازش بیای بیرون.
      من هم دلم میخواد تکه‌هایی از کتابها و داستان‌های مورد علاقه خودم رو که واقعا امیدوارم مورد توجه و علاقه ی شما دوستان و خوانندگان خوب وبم هم باشه انتخاب کنم و به اشتراک بذارم و برای مدت کوتاهی با هم به اون دنیای زیبا پرواز کنیم.
      ضمن اینکه از این طریق میشه با نوع قلم و ادبیات نویسنده‌های بزرگ و مطرح و خوب دنیا هم آشنا شد و در صورت علاقمندی به دنبال خواندن کتابهای بیشتری از اونها رفت.
      از هدیه ی خوبتون هم خیلی خیلی ممنونم. چه هدیه ای بهتر از این؟:) حتما سعی می‌کنم بذارم تو برنامه م که کتابی از ایوان کلیما بخونم. و حتما درخششی از نورش رو هم اینجا برای دیگر دوستانمون میذارم.;)
      باز هم ازت ممنونم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *