درباره یک كتاب

درخششی از نور یک کتاب (ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد)

ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد

… و بعد، دیشب صدای نواختن پیانوی زنی را شنیدم.

به گونه ای فوق طبیعی می‌نواخت، به شیوه ای که پیش از این به ندرت شنیده ام.

همان طور که به موسیقی گوش می‌دادم، به تمامی‌آنانی فکر می‌کردم که برای ساختن این سوناتها، پرلودها و آداجیوها رنج کشیده اند.

وقتی این آهنگسازان قطعات خود را می‌نواختند – که در هر حال متفاوت بود – حاکمان دنیای موسیقی آن روز، چقدر آنها را احمق می‌شمرده اند.

درباره مشکلات و حماقتهایی فکر کردم که در مجبور ساختن کسی برای سرمایه گذاری در یک ارکستر وجود داشت.

به هو کردنهای جامعه ای می‌اندیشم که به چنین هماهنگیهایی عادت نداشت.

اما بدتر از رنج آهنگسازان، آن بود که این دختر با چنان روح موسیقی می‌نواخت، چون میدانست قرار است بمیرد.

مگر قرار نیست من بمیرم؟

روح من کجا است که بتوانم موسیقی زندگی خودم را با شور و حال بنوازم؟

دکتر ایگور در سکوت گوش می‌داد.

به نظر می‌رسید تمامی‌عقایدش به میوه نشسته اند، اما هنوز برای مطمئن شدن زود بود.

ماری دوباره پرسید؟ “روح من کجاست؟

در گذشته ام.

در آنچه که می‌خواستم زندگی ام باشد.

گذاشتم روح اسیر آن لحظه ای باقی بماند که یک خانه، یک شوهر و شغلی داشتم که مایل بودم ترکش کنم، اما هرگز شهامتش را نداشتم.

روح من در گذشته ام بود.

اما امروز همین جا است، دوباره می‌توانم در درون بدن مرتعش از شورم، احساسش کنم.

نمی‌دانم چه باید بکنم. فقط می‌دانم سه سال طول کشید تا بفهمم زندگی من را به سویی می‌راند که نمی‌خواستم بروم.

دکتر ایگور گفت: “فکر می‌کنم علائمی‌از بهبود در تو می‌بینم.”

” نمی‌خواهم اجازه بگیرم ویلت را ترک کنم. می‌توانم خیلی راحت از در خارج شوم و هرگز باز نگردم.

اما باید همه این چیزها را به کسی بگویم، و برای شما می‌گویم: مرگ آن دختر جوان، باعث شد زندگی خودم را درک کنم.

دکتر ایگور خندید: “فکر می‌کنم این علایم بهبود، به چیزی شبیه به درمانی ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیردمعجزه آسا تبدیل شده اند.

فکر می‌کنی چکار خواهی کرد؟”

“به السالوادور می‌روم و به بچه‌های آنجا کمک می‌کنم.”

“نیازی نیست این اندازه دور بروی:

سارایوو فقط دویست کیلومتر از این جا فاصله دارد، ممکن است جنگ تمام شده باشد، اما مشکلات همچنان ادامه دارند.”

“پس به سارایوو می‌روم.”

دکتر ایگور فرمی‌را از کشوی میزش بیرون آورد و با دقت پر کرد.

سپس از جا برخاست و ماری را تا دم در بدرقه کرد.

گفت: “خوشبخت باشی.”

و بی درنگ به دفتر کارش بازگشت و در را بست.

خیلی سعی می‌کرد به بیمارانش علاقمند نشود، اما هرگز موفق نمی‌شد.

جای ماری در ویلت بسیار خالی می‌ماند.

نام کتاب: «ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد»

نویسنده: پائولو کوئیلو

:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *