بعد از این روزهای دلگیر و غمبار اخیر، که البته هنوز هم ادامه داره و واقعا نمیشه بی تفاوت بود.
چه نسبت به فداکاری عزیزان شجاع آتش نشان مون که جان شون رو دادند و با تمام وجود از جانشون مایه گذاشتند تا از دیگران محافظت کنند و چه حس همدردی با خانوادههای عزیز و همکاران محترمشون، چه افرادی که مغازه و مال و سرمایه شون رو به یکباره از دست دادند، و چه در سطحی بسیار پایین تر، بسیار کسانی که بخشی از خاطرات دوران کودکی و نوجوانی و جوانی و میانسالی شون رو به این شکل تاسف بار، فروریخته دیدند.
و چه افسوسها و علامت سوالهای بسیاری که ذهنها رو به خودش مشغول کرد. برای اتفاقاتی که در گذشته افتاده، الان اتفاق میفته و، اگر از گذشته درس نگیریم، خدای نکرده در آینده به شکلهای دیگری اتفاق خواهد افتاد…
کاری از دست ما ساخته نبود و نیست و بر نمیآید، جز ابراز همدردی و حس عظیم قدردانی از این قهرمانان که با عشق و جسارت، این شغل را انتخاب کرده اند و میکنند.
ضمن اینکه، بیش از هر چیز دیگری، این حرف زیبای آنا گاوالدا از کتاب “من او را دوست داشتم” باز در گوشم صدا کرد که:
[su_quote]”زندگی، حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی نادیده اش میگیری، حتی وقتی نمیخواهی اش، از نا امیدیهای تو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدمهایی که از بازداشتهای اجباری برگشتند، دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانههاشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینیهای هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است.
زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است.”[/su_quote]
بگذریم… و صحبتها و تحلیلها و چاره اندیشیها را به صاحبان فن بسپاریم و امیدوار باشیم که … دیگر شاهد این اتفاقات تلخ که قابل پیشگیری هستند، نباشیم.
داشتم میگفتم…
بعد از تجربه ی این روزهای غمگین، رفتم سراغ کتابهای کتابخونه م.
گفتم یکیشو رندوم بردارم و ببینم چه پیامیبرام داره.
کتاب بابالنگ دراز اومد توی دستم.
(نویسنده: «جین وبستر»- ترجمه: «میمنت دانا»)
و بی هدف، صفحه ای از این کتاب رو باز کردم.
وقتی نامه ی جودی ابوت، به بابا لنگ دراز – با اون دنیا و رویاهای کودکانه و زیبا و بی آلایشش – رو خوندم، حس خوب و آرومیپیدا کردم.
گفتم شاید بعد از این اتفاقات و حال و اوضاع این چند روز، خوندن این نامه ی شیرین و خودمونی و دلچسب و آرامشبخش، برای شما هم، لحظات آرومیرو رقم بزنه.
آخر نامه هم که من رو خیلی، یاد آرزوهایی انداخت که توی پست “قبل از اینکه بمیرم…” در متمم، بهشون فکر کرده بودیم.
و حالا نامه ی جودی ابوت به بابا لنگ دراز:
دهم اوت
“بابا لنگ دراز عزیز
آقا من این نامه را از بالای دوشاخه بید مجنون کنار جوی در چراگاه به شما مینویسم.
غورباغه ای از پایین غورغور میکند. ملخی از بالا آواز میخواند و دو تا مارمولک از تنه ی درخت بالا و پایین میروند.
الان یکساعت است که اینجا هستم.
بسیار دوشاخه ی راحتی است، مخصوصاً که دو تا از نازبالشهای روی نیمکت توی سالن را آورده و زیر پایم گذاشته ام.
قلم و کاغذ با خود آوردم به امیدی که یک داستان کوتاه بنویسم، ولی قهرمان داستان خیلی بدادایی میکند و گوش به حرف من نمیدهد.
من هم فعلاً کنار گذاشته ام و به شما نامه مینویسم. (اگر چه شما هم مطابق میل من رفتار نمیکنید. چه فایده!)
اگر شما در هوای مزخرف نیویورک هستید، کاش میتوانستم کمیاز این نسیم جانبخش و این منظره روشن برایتان بفرستم.
بعد از یک هفته بارندگی این ییلاق مثل بهشت برین شده.
راستی از بهشت صحبت کردم. یادم افتاد. آقای کلوک را بخاطر دارید که تابستان گذشته راجع به او نوشتم؟
وی کشیش کلیسای کوچک نزدیک ما بود. بیچاره زمستان گذشته به مرض ذات الریه فوت کرده است.
چندین دفعه برای شنیدن موعظه ی وی رفتم و خوب به عقاید مذهبی او آشنا شده بودم.
او تا دم مرگ به عقاید خود وفادار ماند.
به نظر من اگر مردی چهل و هفت سال تمام به یک صراط مستقیم بماند و ذره ای تغییر عقیده ندهد، باید او را به عنوان یک چیز نادر در قفسه ای حفظ کنند.
امیدوارم در بهشت با تاج طلایی و چنگ و رباب خوش باشد.
کاملاً خاطر جمع بود که این نعمتها را به دست خواهد آورد.
یک جوان ناشی به جای او کلیسا را اداره میکند و مردم ناراضی هستند، مخصوصاً هواخواهان «ویگن کمینگر».
مثل اینکه میخواستند انشعاب کنند. ما مردم این منطقه عقیده به بدعت در مذهب نداریم.
در این هفته که باران میبارید من تمام وقت در اطاق زیر شیروانی نشستم و از لذت خواندن مست شدم.
بیشتر آثار استیونسن را خواندم.
به نظر من خود استیونسن از شخصیت داستانهایش جالب تر است.
من گمان میکنم برای اینکه قهرمانهای داستانهایش از هر حیث جالب باشد شخصیت خودش را در قالب قهرمانهای داستانها گنجانده است.
چه کار بامزه ای کرد!
همه ی ده هزار دلاری که پدرش به او بخشید صرف خریدن یک کشتی شخصی کرد و سپس بادبان کشیده به طرف دریای جنوب رفت و به عقاید ماجراجویانه اش وفادار ماند.
اگر پدر من هم ده هزار دلار برای من گذاشته بود، من هم همینکار را میکردم.
دلم میخواهد به مناطق حاره مسافرت کنم، دلم میخواهد همه ی دنیا را بگردم.
و بالاخره روزی اینکار را خواهم کرد.
آن روزی که نویسنده ای بزرگ، یا هنرپیشه، یا نقاش یا شخصیت بزرگ دیگری شدم، حتما اینکار را خواهم کرد بابا.
من تشنه ی آوارگی و سیر و سیاحت هستم و همینکه چشمم به نقشه ی جغرافیا میافتد دلم میخواهد کلاهم را به سر بگذارم و چترم را در دست بگیرم و راه بیفتم.
«قبل از اینکه بمیرم، باید نخلها و معابد جنوب را ببینم.»
دستم را روی قلبم میگذارم و خداحافظی میکنم.
جودی
حاشیه – از این تکه آخر خوشتان نیامد؟ از نامههای استیونسن اقتباس کرده ام.”
[su_note note_color=”#fcdced” radius=”7″]یکی از دوستان و همراهان خوب و ارزشمندِ من و یک روز جدید، به نام Saman لطف کردند یک بار آهنگ بسیار زیبایی به نام Sunny Morning (صبح آفتابی) رو با من در این پست: درخششی از نور یک کتاب (باز هم، رزم آور نور)، به اشتراک گذاشتند که حیفم اومد بیشتر شنیده نشه. با اجازه ی این دوست خوبم، اینجا میذارمش (و همچنین در آهنگهای شگفت انگیز) تا شما دوستان و همراهان خوب دیگرِ یک روز جدید، هم بهش گوش بدید. امیدوارم که شما هم مثل من، از شنیدن این آهنگ فوق العاده زیبا و لطیف لذت ببرید. [/su_note]
[su_audio url=”https://1newday.ir/wp-content/uploads/2017/01/06.-Sunny-Morning.mp3″]
شهرزاد جان
این پست منو به یاد لیستی انداخت که برای خودم درست کرده ام و توی اون اسم کتابها ، فیلمها و موزیکهایی که باید تا پیش از مردنم بخونم رو نوشته ام. لیست بدی نیست، هر بار چیزی بهش اضافه میکنم و از وقتی که متممیشده ام تعداد کتابهایش کمیبا سرعت بیشتری اضافه میشه. گاهی وقتها استرس میگیرم از وقت کم خودم، و گاهی خودم رو دلداری میدم که: ” مهم حرکت کردنه.”.
پستت حالم را خوب کرد و اساسا هر زمان ازت چیزی میخونم احساس خوشایندی پیدا میکنم. توصیفهات رو خیلی دوس دارم ، پر از حس هستن.
ممنون که تو فضای پر از خبرهای بد و نه چندان خوب، برای لحظاتی فرصت هواخوری به ذهنمون دادی.
نیلوفر جان.
خیلی ممنونم از لطفت.
و خیلی خوشحالم که با خوندن این نوشتهها، این اتفاقِ خوب، برای دوست خوبم میفته.
نیلوفر جان. برای من همینطوره و من هم بعضی وقتها استرس میگیرم و گاهی هم این حس بد رو دارم که زمان چقدر داره سریع میگذره. (البته میدونم که این حس بد، از نداشتن مدیریت استراتژیک درست، نشات میگیره 😉 )
گاهی با خودم فکر میکنم و میگم، یعنی اینهمه کتابی که توی لیست برای خوندن دارم، میرسم همه رو تا قبل از مردنم بخونم؟
و یا رویای دیدن کشورهای دیگری از دنیا که خیلی دوست دارم ببینم، با این هزینهها و … حس میکنم هی داره برام دوردست تر و دست نیافتنی تر میشه.
یا مثلاً درسهای “تخصصی” خوبی که توی متمم خوندم و یاد گرفتم و هنوز خوندنشون ادامه داره، آیا موفق میشم اونطور که دلم میخواد، توی فیلدهایی از زندگیم که موردنظرمه، به درستی یه کار بگیرم؟
یا همه ی کارهایی که دوست داشتم انجام بدم، یا یاد بگیرم و … آیا به سرانجام میرسن؟
بعضی رویاهای پیشین ام رو هم که دارم با خواستههای واقع بینانه تر دیگری جایگزین میکنم.
اما… “تا شقایق هست زندگی باید کرد.” 🙂
و به قول تو، مهم حرکت کردنه.
و متوقف نشدن.
و اینکه بتونیم در طول راه، خوشههامون رو بچینیم و میوههامون رو بچشیم، و از مسیر لذت ببریم.
و در پایان زندگی، این افسوس برامون باقی نمونه که میتونستیم بهتر و پرثمرتر زندگی کنیم و میتونستیم بیشتر از اینها، از زندگی کام بگیریم.
امیدوارم لیستی که برای خودت درست کردی، به زودی پر از “تیک”های پررنگ و دلچسب بشه.:)
ممنون که برام نوشتی.
سلام.
هر بار که پستی از شما در این وبلاگ میخوانم بوی خوب یک روز تازه را استشمام میکنم و همیشه از حسن انتخاب این نام توسط شما به شعف میآیم.
متن این پست ، بعداز روزهای دلهره و آتش و خاک و اضطراب – که انگار هر چه هم زیاد میشود باز به آن عادت نمیکنیم – خیلی مناسب بود.
من در چند وقت اخیر یک همکار جوان و هم سابقه و نزدیکم را از دست داده ام. برای خودش مصیبتی بود این فقدان.
بعد رفتن مردی که در مدیریت بسیار شیوه ی مدیریتش را برای خودم تجزیه و تحلیل میکردم و بعد هم که این دوستان پلاسکو و آتش نشانان حیرت انگیزمان…
متن شما نشان میدهد که اندیشه ی پشت این کلیدها اندیشه ای لطیف و انسان گراست.
واقعا متن شما حسم را بعد از مدتها خوب کرد. نه یک کم. خیلی بهتر شدم.
آرزو میکنم زاینده رود اندیشه ات همیشه پر آب و زلال باشه و در شبهای زیبای زندگی بتوانی انعکاس نور خدا را دراین زلالی نظاره کنی.
اصلا نمیخواستم رسمیبنویسم .
برقرار باشید.
سلام. خداروشکر که این پست، تونست حال دوست بسیار خوبی چون علیرضای عزیز رو خوب و بهتر کنه. 🙂
و ممنونم بخاطر لطفی که همیشه دارید و خیلی خوشحالم که یک روز جدید، میتونه چنین حس قشنگی رو بهتون ببخشه.
نوشته ی خوبتون رو توی وبلاگتون راجع به از دست دادن دوست عزیزتون خوندم و ناراحت شدم. بله خیلی سخته.
و بعد هم که ماجرای پلاسکو… و خوندم که چقدر زیبا در موردش نوشته بودید.
نگاه و احساسات شما هم نسبت به مسائلی که در پیرامونمون رخ میده همیشه برای من قابل احترام و تحسین برانگیز بوده و هست.
راستی. دیشب موقع دیدن زاینده رود بی اختیار یادتون کردم. یعنی همیشه اینجور مواقع، سریع به یاد چند دوستم که توی شهرهای دیگه زندگی میکنن اما میدونم که چقدر زاینده رود رو دوست دارن میافتم و یکیشون هم شما هستید.
خلاصه جاتون بسیار خالیه. برای دیدن و حس کردن زنده رود زیبا و خواستنی.
و چه آرزوی زیبایی کردین، واقعا لذت بردم از خوندنش و باز هم ممنون.
ممنون که این کامنت قشنگ رو برام نوشتین و شما هم همیشه برقرار و سلامت باشید.
واقعا زندگی قوی تر از هر چیز دیگه ایه.. اگه نبود نمیتونستیم بعد از مرگ عزیزی از زندگی لذت ببریم.
سلام شهرزادجان، بعد از غم این روزها خوندن مطلب تو حس خوبی بهم داد و احساس خوبی که موقع خوندن این کتاب داشتم و خاطرات شیرین اون دوران رو برام زنده کرد. ممنون از این که اون رو برای ما هم نوشتی.
سلام. خوشحالم مریم جان. 🙂