این نوشته، حاوی ابرازِ چند شگفتی است که در روزهای اخیر دست به دست هم دادند و به من لذتِ تاملی بیش از اندازه بخشیدند.
امیدوارم بتوانم در پیوند دادنِ این چند حسِ شگفتیِِ درونم در بیرون به کمک کلمات، موفق شوم.
اولی مربوط به خواندن یک نقل قول از آلبرت شوایتزر میشود که به لطف پیام اختصاصی متمم (که با اجازه متمم اینجا میگذارمش) باعث شد برای ساعتها به آن فکر کنم و به این که آخر، یک آدم چقدر میتواند خوب بفهمد و خوب احساس کند که چنین جملهای شگفت آور بر زبان براند.
درست، مثلِ آنتوان دو سنت اگزوپری نازنین.
در مورد آلبرت شوایتزر تحقیق کوچکی هم در اینترنت کردم و ضمن اینکه متوجه شدم او پزشک، فیلسوف و موسیقیدان آلمانی در خلال سالهای ۱۸۷۵ تا ۱۹۶۵ بوده است، آگاهی مختصری از مدل ذهنی و سبک زندگی او و همچنین خدماتی که به انسانها کرده است (+)، احترامم را به او افزون کرد.
مورد دیگر، مربوط میشود به گوش دادن به این کتاب صوتی شازده کوچولو (از سایت نوار)، با ترجمهی زیبای احمد شاملو و به خصوص یک تیکهاش که در پایانِ این نوشته برایتان مینویسم.
و به این منوال بود که ارتباطای دوست داشتنی بین مورد اول و مورد دوم را با تمام وجود حس کردم.
در مورد کتاب هم، شاید اغراق نباشد اگر اعتراف کنم بینهایت، از شنیدن این کتاب صوتی شازده کوچولو (چون چند نمونهی دیگر هم از آن هست) با صدای دوست داشتنی و حرفهای راویان این کتاب، در کنارموسیقیهای متن خیلی دوست داشتنیاش لذت بردم و در طول زمانی که به این کتاب گوش میدادم، زمان برایم متوقف شده بود و به کلی غرقه در حس فلو بودم.
راستش، من زمانی که دانشجو بودم شازده کوچولو را برای اولین بار با ترجمه زیبای احمد شاملو از کتابخانه دانشگاه گرفته بودم و خوانده بودم و لذت برده بودم ولی چون به این طریق خوانده بودم، دیگر خودم این کتاب را نداشتم.
تا اینکه چند سال پیش، دوستی، این کتاب را با ترجمهی دیگری به من هدیه داد که موجب شد این کتاب را در کتابخانهام داشته باشم و همچنین آن را دوباره بخوانم. اما همانطور که گفتم با ترجمهی دیگری بود، و متاسفانه طعمِ شیرینِ ترجمهی احمد شاملو را از خاطرم برد.
اما حالا که به بهانهی شنیدن این کتاب صوتی، شازده کوچولو را در کنار زیبایی روایت صوتی روایتگرانِ آن، با ترجمهی احمد شاملو خواندم، تازه متوجه شدم که لذت بردن از خواندنِ کتاب شازده کوچولو، یعنی چه.
و حالا اگر موافقید بیایید آن قسمتی از کتاب شازده کوچولو، که این بار مرا در کنارِ به یاد داشتن این جمله از آلبرت شوایتزر:
“رویای رسیدن به ماه، انسانها را از دیدن شکفتن گلهای زیر پایشان غافل کرد.”
بسیار تحت تاثیر قرار داد، با هم بخوانیم و یا آن را دوباره به یاد بیاوریم، که به نظر من، به یادآوردنیای است بسیار ارزشمند:
***
روز پنجم باز سرِ گوسفند از یک راز دیگر زندگی شهریار کوچولو سر در آوردم. مثل چیزی که مدتها تو دلش بهاش فکر کرده باشد یکهو بی مقدمه از من پرسید:
– گوسفندی که بُتّهها را بخورد گل ها را هم میخورد؟
– گوسفند هرچه گیرش بیاید میخورد.
– حتا گلهایی را هم که خار دارند؟
– آره، حتا گلهایی را هم که خار دارند.
– پس خارها فایدهشان چیست؟
من چه میدانستم؟
سخت گرفتار باز کردن یک مهرهی سفتِ موتور [منظورش موتور هواپیماش بود که به علت نقص فنی اش مجبور شده بود توی بیابون فرود بیاد] بودم. از این که یواش یواش بو میبردم خرابیِ کار به آن سادگیها هم که خیال میکردم نیست برج زهرمار شدهبودم و ذخیرهی آبم هم که داشت ته میکشید بیشتر به وحشتم میانداخت.
– پس خارها فایدهشان چیست؟
شهریار کوچولو وقتی سوالی را میکشید وسط دیگر به این مفتیها دست بر نمیداشت.
مهره پاک کلافهام کرده بود. همین جور سرسری پراندم که:
– خارها به درد هیچ کوفتی نمیخورند. آنها فقط نشانهی بدجنسی گلها هستند.
– دِ!
و پس از لحظهیی سکوت با یک جور کینه درآمد که:
– حرفت را باور نمیکنم! گلها ضعیفند. بی شیلهپیلهاند. سعی میکنند یک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال میکنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشتآوری میشوند..
لام تا کام بهاش جواب ندادم.
در آن لحظه داشتم تو دلم میگفتم:
«اگر این مهرهی لعنتی همین جور بخواهد لج کند با یک ضربهی چکش حسابش را میرسم.»
اما شهریار کوچولو دوباره افکارم را به هم ریخت:
– تو فکر میکنی گلها..
من باز همان جور بیتوجه گفتم:
– ای داد بیداد! ای داد بیداد! نه، من هیچ کوفتی فکر نمیکنم! آخر من گرفتار هزار مسالهی مهمتر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
– مسالهی مهم!
مرا میدید که چکش به دست با دست و بالِ سیاه روی چیزی که خیلی هم به نظرش زشت میآمد خم شدهام.
– مثل آدم بزرگها حرف میزنی!
از شنیدنِ این حرف خجل شدم اما او همین جور بیرحمانه میگفت:
-تو همه چیز را به هم میریزی.. همه چیز را قاتی میکنی!
حسابی از کوره در رفتهبود.
موهای طلاییاش توی باد میجنبید.
– اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ روئه توش زندگی میکند.
او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره را تماشا نکرده، هیچ وقت کسی را دوست نداشته، هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده.
هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
– یک چی؟
– یک قارچ!
حالا دیگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفید شدهبود:
– کرورها سال است که گلها خار میسازند و با وجود این کرورها سال است که برّهها گلها را میخورند.
آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گلها واسه ساختنِ خارهایی که هیچ وقتِ خدا به هیچ دردی نمیخورند این قدر به خودشان زحمت میدهند؟
جنگ میان برّهها و گلها هیچ مهم نیست؟
این موضوع از آن جمع زدنهای آقا سرخروئهیِ شکمگنده مهمتر و جدیتر نیست؟
اگر من گلی را بشناسم که تو همهی دنیا تک است و جز روی اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چهکار دارد میکند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟
یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟
اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس خوشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستارههاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستارهها پِتّی کنند و خاموش بشوند.
یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟
دیگر نتوانست چیزی بگوید و ناگهان هِق هِق کنان زد زیر گریه.
حالا دیگر شب شده بود.
اسباب و ابزارم را کنار انداخته بودم.
دیگر چکش و مهره و تشنگی و مرگ به نظرم مضحک میآمد.
روی ستارهای، روی سیارهای، رو سیارهی من، زمین، مسافر کوچولویی بود که احتیاج به دلداری داشت!
به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم. بهاش گفتم: «گلی که تو دوست داری تو خطر نیست. خودم واسه گوسفندت یک پوزهبند میکشم.. خودم واسه گلت یک تِجیر میکشم.»
بیش از این نمیدانستم چه بگویم.
خودم را سخت چُلمَن و بی دست و پا حس میکردم. نمیدانستم چهطور باید خودم را بهاش برسانم یا بهاش بپیوندم.
چه دیار اسرارآمیزی است دیار اشک!
***
(توضیح: برای صرفه جویی در زمان، به جای اینکه خودم این قسمت از کتاب را که مدنظرم بود تایپ کنم، ناگزیر از این سایت برداشتم. اما قسمتهای بولد شده، مطابق سلیقهی خودم است)
پی نوشت (۱):
این کتاب صوتی را که بخرید، علاوه بر نسخهی اصلی، یک نسخهی نمایشی هم دارد که اندکی تغییر در جملات و کلمات آن داده شده (با اقتباسی از ابوالحسن تهامیعزیز) و بعضی از قسمتهای داستان هم، با ترانهها و ساز و آوازهای بسیار جالب و قشنگی بیان میشود. من فکر میکنم این نسخه به خصوص برای کودکان، بسیار جالب و شنیدنی باشد.
من خودم شخصاً نسخهی اصلی را بیشتر دوست داشتم و برای دوباره شنیدن، حتماً دوباره همان نسخه اصلی را گوش میکنم.
پی نوشت (۲):
ببخشید که مجبورم این نکته را در انتهای این پست اضافه کنم، و آن اینکه لطفاً دوستانِ مداد رنگی که قبلا تا به حال کاردستی ازش خریدند، یکوقت هوس نکنند این کتاب صوتی را بخرند!
چون ممکن است آن را به عنوان هدیه نوروزی، از مداد رنگی هدیه بگیرند.
چه تشابه ظریفی بین جمله آلبرت شوایتزر و داستان اگزوپری وجود داره. اونجا برای رسیدن به ماه تلاش میکردن و اینجا برای جنگ و تصاحب سرزمینهای بیشتر (به قول شازده کوچولو برای اینکه اعدادشون رو بزرگتر کنن و احساس مهم بودن کنند)
فکر کنم اگه جمله شوایتزر رو با روایت الگزوپری بنویسیم، اینطوری میشه:
رویای تصاحب سرزمینهای دیگر،
انسانها را از مشاهده ی شکفتن گلهای سرزمین خودشان غافل کرد.