کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم
طبق افسانه ای هر چه در آبهای این رودخانه بیفتد؛
برگها، حشرات، پر پرندگان، به سنگهای بستر این رودخانه تبدیل میشود.
ای کاش میتوانستم قلبم را بیرون بکشم و آن را در جریان این آب پرتاب کنم، آنگاه درد و اشتیاقم پایان مییافت و سرانجام میتوانستم فراموش کنم.
کنار رودخانه ی پیدرا نشستم و گریستم.
هوای زمستانی اشکهای روی گونههایم را سرد کرد و اشکهایم در آبهای سردی که از کنارم میگذشتند، جاری شد.
در جایی، این رودخانه به رودخانه ی دیگری میپیوندد تا سرانجام دور از قلب و چشم من، همه شان به دریا بریزند.
باشد که اشکهای من تا دور دست بروند تا عشق من هیچ گاه در نیابد روزی برای او گریستم.
باشد که اشکهای من تا دور دست بروند تا من بتوانم رودخانه ی پیدرا و همه ی آنچه را که روزی در کنار هم داشتیم فراموش کنم.
باید جادهها، کوهها و دشتهای رویاهایم را فراموش کنم. رویاهایی که هیچ گاه به حقیقت نمیپیوندند.
او گفت: ” زندگی کن. یادآوری خاطرات کار افراد مسن است.”
شاید عشق ، ما را پیش از موعد مقرر پیر میکند یا اگر جوانی گذشته باشد، عشق ما را جوان میکند.
اما چگونه میتوانم آن لحظات را به یاد نیاورم؟
نوشتنم به این خاطر است که در تلاشم تا غم و اندوه را به شادی، و تنهایی را به خاطره مبدل سازم.
تا بتوانم پس از بازگو کردن داستانم آن را به پیدرا پرتاب کنم.
بنا به گفته ی یکی از قدیسان در آن صورت است که آب قادر خواهد بود آنچه را آتش نوشته، خاموش گرداند. همه ی روایات عشق یکسانند.
از کتاب: « کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریستم»
نویسنده: پائولو کوئیلو
برگردان: آرش حجازی
پی نوشت:
…داستان با عنوان کتاب، یعنی « کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم» تموم نمیشه!
با این جمله تموم میشه : « کنار رودخانه پیدرا نشستم و لبخند زدم»
پس شاید بشه به پایانی زیباتر در هر داستانی امیدوار بود…
شهرزاد جان خیلی دوسش می دارم .
🙂 مثل من …